- چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
- ۱۵:۵۵
- شما شغلتون چیه آقا بهزاد؟
- عرض کردم که خدمتتون... من موزیسین هستم... آهنگساز!
- بنده هم شغلتون رو پرسیدم، نه سرگرمی و تفریحتونو!
همین چند جمله ابتدایی کافی بود تا بهزاد ترش کند و خیلی زود از پدرم خداحافظی کند و برود.
با رفتن او مانند پلنگی زخمی به سمت پدر یورش بردم و با خشم گفتم:
- واقعا که! این چه طرز رفتاری بود که با این بیچاره داشتین؟ چرا آبروی منو میبرید؟
پدر هم که میدانست من چنین عکس العملی نشان خواهم داد، مرا به آرامش دعوت کرد و گفت:
- مهشید جان چرا از روی احساس رفتار میکنی؟ مگه من بد تو رو میخوام؟
اما این کلمات چیزی نبود که مرا آرام کند و با همان لحن عصبانی پاسخ دادم:
- اتفاقا این شما هستید که دارین بی منطق حرف میزنید! پدر من و بهزاد همدیگرو دوست داریم... عاشق هم هستیم و میخواهیم باهم ازدواج کنیم... حالا چون اون رشتهای رو خونده که شما دوست ندارید باید باهاش اینطوری رفتار کنید؟
- رشتهای که من دوست ندارم یا...
این بار اجازه ندادم پدر کلمه مطربی را به زبان بیاورد و برای همین حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پدر من، این رشته یه رشته جهانیه و بهزاد بنده خدا هم شش سال توی دانشگاه درسش رو خونده... پس لطفا بیخودی به کسی یا چیزی انگ نزنید... اون بنده خدا درس موسیقی خونده!
پدر که دیگر کم کم داشت حوصله اش سر میرفت، چشم غرهای زد و گفت:
- دخترجون، تو الان رو میبینی که این پسره برات با پیانو آهنگ میزنه و تقدیم به تو میکنه و تو با شنیدنش میری روی ابرها... من فردا روزی رو میبینم که با دوتا بچه توی بغل، سر خرج و مخارج زندگی گیر کردین و کاسه چه کنم چه کنم، دست گرفتید و تازه اونجاست که میای پیش من و بهم میگی که بابا شما راست میگفتید... من عجب غلطی کردم.
با کنایه و نیشخند گفتم: عجب پس شما از نوادگان نوستراداموس پیشگو هم بودید و من خبر نداشتم!
- نه دختر جون من پیشگو نیستم... ولی این چیزیه که مثل روز، روشنه و در تمام طول تاریخ هنرمند جماعت هشتش گرو نهش بوده و با فقر و تنگدستی زندگی کرده... معروف و غیر معروف هم نداره... کدوم هنرمندی رو دیدی که عاقبت بخیر شده باشه؟ توی تموم تاریخ برو نگاه کن و بعد بهم بگو... اینا پیشگویی نیست، عین حقیقته!
دیگر حوصله کنایههای پدر را نداشتم. او هنوز تصور میکرد که هنرمند یعنی مطرب و کسی که روحوضی اجرا میکند. نمی دانست که خیلی وقت است که نگاه عامی ترین افراد هم به هنرمندان عوض شده است و من بیچاره نیز هرچه تلاش میکردم، موفق به این تغییر نگاه نمیشدم. به همین جهت مانند تمام این دفعات عصبی آنجا را ترک کردم و به اتاق خود رفتم و درب را محکم پشت سرم بستم.
داخل اتاق ناخودآگاه خود را روی تخت پرتاب کردم و میان نرمی بالش فرو رفتم. بی اختیار اشک گونههایم را خیس کرد و برای بدبختی خود گریستم و به سه سال قبل پرتاب شدم... زمانی که در یکی از فرهنگسراها با بهزاد آشنا شدم. از کودکی به هنر نقاشی علاقه داشتم و برای همین، وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم، با اصرار فراوان، پدر و مادرم را راضی کردم تا مرا در کلاس نقاشی ثبتنام کنند.
چند ماهی که به کلاس استاد مفاخری میرفتم چنان شوق و ذوق داشتم که تمام زندگیام شده بود نقاشی و از مدرسه که به خانه میرسیدم، فوری نهار میخوردم و بعد جلوی بوم نقاشی مینشستم و شروع به تمرین میکردم. پیشرفتم در این زمینه چشمگیر و بینظیر بود، بطوری که استاد مفاخری بارها مرا تشویق میکرد و میگفت که من استعداد شگرفی در زمینه نقاشی دارم. اما همین ذوق و علاقه ظاهرا به ضرر من تمام شد، چرا که بعد از یک سال کلاس رفتن، روزی پدر از رفتن من به کلاس ممانعت کرد و گفت: دیگه بیشتر از این به صلاح نیست بری کلاس نقاشی؟
- چرا پدر؟ ولی من عاشق نقاشی هستم...
- اتفاقا برای همین دارم بهت میگم... برای اینکه از درس و زندگی افتادی، برای اینکه تا از مدرسه میای یکراست میری پای بوم و درست افت کرده... تمام زندگیت شده نقاشی... این توی سن تو اصلا خوب نیست... برای تو از هر چیز واجب تر درس و مشق هست!
با این وضعیت هر چی قسم خوردم که بعد از این به همان مقدار به درسم هم رسیدگی خواهم کرد، فایده نداشت که نداشت و من از رفتن به کلاس محروم شدم... حتی صحبتهای استاد مفاخری هم با پدرم تاثیری نداشت و بدین ترتیب من نقاشی را رها کردم، اما ارتباطم را با استاد مفاخری و دوستان آن آموزشگاهم حفظ کردم. خصوصا با لیلا که او نیز همانند من، استعداد فوقالعادهای داشت.
* * *
دوستی من با لیلا ادامه داشت تا چند سال بعد که او در رشته نقاشی در دانشگاه پذیرفته شد و به همین منظور در یکی از فرهنگسراها گالری نقاشی ترتیب داد. گالری که باعث آشنایی من و بهزاد شد و زندگی مرا تغییر داد.
آن روز افتتاحیه نمایشگاه لیلا بود و کنار گالری، اتاقهای کلاس موسیقی قرار داشت. بهزاد معلم پیانوی آن فرهنگسرا بود و در آن روز مشغول تدریس به یک هنرجو بود. نمیدانم چطور شد که محو نوازندگی او در آن لحظه شدم و ناخودآگاه به پشت درب اتاق رفتم. بهزاد که داشت برای نمونه قطعهای را برای یکی از شاگردانش مینواخت متوجه حضور من شد و به همین جهت با دیدن من با شور و حرارت بیشتری شروع به نواختن کرد. دستان او بر روی شاسیهای سیاه و سفید پیانو بیداد میکردند. او به قدری زیبا نوازندگی میکرد که تحسین هر شنوندهای را بر میانگیخت. پس از آن بود که بهزاد با لبخند جلو آمد و خود را معرفی کرد: «سلام... من بهزاد هستم... شما خیلی با علاقه داشتید به آهنگ گوش میکردید... حتما باید خودتون هنرمند باشید! درسته؟»
و همین سوال کافی بود که من آهی از سر افسوس بکشم و بهزاد با تعجب علت این آه کشیدنم را بپرسد و من نیز با دلی پر شروع به درد و دل کنم و سرگذشتم را برای او تعریف کنم.
همین نیم ساعت، بانی آشنایی ما شد و ارتباط ما گسترش یافت. بهزاد از کودکی عاشق موسیقی بود و از همان ابتدا با ساز پیانو آشنا شد. با اینکه پدرش یک کارمند معمولی بود و مادرش نیز معلم، اما به هر شکلی بود وقتی استعداد و علاقه او را دیدند برایش با قرض و وام یک پیانو خریدند. وقتی بهزاد را با خودم مقایسه میکردم، ناخودآگاه از پدرم دلخور میشدم. پدری که حتی در دانشگاه هم اجازه نداد من رشته نقاشی بخوانم و مرا مجبور کرد که در رشته مهندسی کنکور بدهم و علیرغم هیچ گونه علاقهای سر کلاسهای مهندسی، صنایع نشستم.
بهزاد اما انسان بسیار ایدهآلگرایی بود و از همان موقع تصمیم داشت تا در رشته موسیقی به موفقیت برسد، برای همین خیلی زود وارد دانشگاه موسیقی شد و به کلاسهای آهنگسازی و تنظیم رفت. او همزمان با تحصیل در چند آموزشگاه و فرهنگسرا به آموزش موسیقی میپرداخت و از همین راه خرج تحصیل و زندگی خود را هم تامین میکرد و این کار با فوت پدرش رنگ و بوی جدی تری هم گرفت و به نوعی تبدیل به کمک خرج خانواده هم شد.
با این حال بهزاد به دلیل همان بلند پروازیها و ایدهآلگراییهایی که گفتم به هیچوجه سقف آرزوهایش این نبود و به دنبال هر روزنهای برای پیشرفت میگشت، اما از آنجایی که او خیلی با صبر و حوصله نبود همیشه از شرایط ناراضی بود و گله میکرد. در این شرایط و به دلیل نقاط اشتراک فراوان من وبهزاد، خیلی زود آشنایی ما تبدیل به یک «عشق آتشین» و هر دو متوجه شدیم که چقدر یکدیگر را دوست داریم و بدون هم قادر به ادامه زندگی نیستیم.
حضور هر دوی ما در زندگی یکدیگر ایجاد انگیزه میکرد، برای من روشن شدن آتش همان حسرتهای دوران نوجوانی و برای بهزاد رسیدن هرچه زودتر به قلههای موفقیت. شبی نبود که بهزاد قبل از خواب برای من از پشت تلفن پیانو نزند و یا آهنگی تقدیم به من نکند. با این وضعیت روزگار سپری شد و خانوادهها نیز متوجه تغییر رفتار فرزندانشان شدند.
خود ما هم البته تصمیم داشتیم تا این موضوع را هرچه زودتر با آنها درمیان بگذاریم و همین باعث شد تا کتمان نکنیم. البته مادر و خواهر بهزاد که هیچ مشکلی نداشتند و اتفاقا با دیدن من، خیلی زود مرا به عنوان همسر آینده فرزندشان پذیرفتند، اما این پدر من بود که میدانستم، با او خیلی مشکل خواهم داشت و هنوز او را ندیده به دلیل شغل و تحصیلاتش پاسخ منفی خود را صادر کرد. حتی وساطت مادر و برادرانم نیز فایدهای نداشت، اما من دست بردار نبودم و آنقدر پافشاری کردم تا بالاخره پدر رضایت داد که بهزاد را ببیند که در همان جلسه نخست آن آشوب به پا شد.
«تو که پدر منو میشناسی بهزاد... اون با تو هیچ دشمنی نداره... مدلش اینجوریه! ناراحت نباش، من کنار تو هستم... بهت قول میدم...»
- ولی مهشید پدرت، منو با اون حرفش رسما خرد کرد.
- بهت که گفتم... من این دفعه دیگه اجازه نمیدم که پدرم برای من تعیین و تکلیف کنه... من تا آخر خط باهات هستم... مگر اینکه تو خودت نظرت عوض شده باشه!
همین یک جمله کافی بود تا بهزاد دوباره جانی تازه بگیرد و دستان خود را مشت کند و با تمام وجود پاسخ دهد: وقتی تو کنار من باشی... من کوه رو هم منفجر میکنم!
همان روز توی رستوران به هم قول دادیم که تا آخر این راه خطرناک، کنار یکدیگر باقی خواهیم ماند و من نیز وقتی به خانه برگشتم دست به کار شدم. آن روز برای اولین بار خیلی جدی به پدر گفتم که من تصمیم خود را برای آیندهام گرفتهام و قطعا همسرم کسی نیست جز بهزاد!
پدر ابتدا مجددا ساز مخالف زد، اما وقتی عزم جدی مرا دید و از آنجایی که با تمام سختگیریهایش در نهایت مرا دوست داشت و نمیخواست که ناراحتی مرا ببیند، نه از ته دل، بلکه از روی ظاهر پذیرفت که بهزاد داماد خانواده شود. هرچند که شاید این کلمات به ظاهر ساده باشند، اما پنج ماه تمام طول کشید تا به مرحله رضایت رسید و بهزاد به اتفاق خانوادهاش به خواستگاری من آمدند.
* * *
شانسی که من آوردم این بود که پدر و مادرم به شدت مجذوب شخصیت مادر بهزاد شدند. یک آموزگار بازنشسته به تمام معنا با همه مهربانیها و دور اندیشیها و تمام این شرایط دست به دست هم داد تا من و بهزاد نامزد شویم. آغاز نامزدی ما مصادف بود با تلاش مضاعف بهزاد برای پیشرفت... او خود را به در دیوار میزد تا بلکه هم پولی جمع کند و زندگی مشترکش را آغاز کند و هم به آن چیزهایی که میخواهد برسد.
او صبح و شب در کنار تدریس و آموزش نت مینوشت و آهنگ میساخت و از دیگران سفارش میگرفت.
در این میان تک وتوک آهنگهایش شنیده میشد و تا حدی نامش در دنیای موسیقی آورده میشد، اما این نه آن اندازهای بود که بهزاد میخواست و نه آن چیزی بود که برایش درآمدزایی داشته باشد. ولی با این حال بهزاد همچنان در تلاش بود، هرچند که او زیاد هم آدم خوش شانسی نبود و خیلی از کارهایش یا مجوز نمیگرفتند و یا در نهایت با سفارشدهنده به توافق نمیرسیدند.
این وضعیت دو سالی ادامه پیدا کرد و بهزاد به آهستگی رو به جلو بود، اما در مفهوم کلی تغییر چندانی در زندگی اش حاصل نشده بود. ولی در این مدت نه تنها ذرهای از عشق ما کم نشده بود که روز به روز هم بیشتر میشد. اما در سوی دیگر اوضاع چندان مناسب و خوب نبود، کم کم صدای پدر درآمده بود و مدام گله میکرد که چرا بهزاد زودتر تشکیل خانه نمیدهد. من بهزاد را کاملا درک میکردم، اما از آن سو این بار پدر را هم میفهمیدم و به نگرانی اش احترام میگذاشتم...
چه شبها و روزهای سختی بود آن ایام، که نمیدانستم چه کنم؟ همین تشویش و نگرانی بهزاد را هم عصبی کرده و نگران بود. بهزاد هرچه تلاش میکرد، قادر نبود تا هزینههای عروسی را جور کند و در این راه حتی حاضر بود دست به هرکاری بزند.
چندماه دیگر هم گذشت تا اینکه بالاخره آن اتفاقی که باید رقم میخورد، برای بهزاد فراهم شد...
موزیسینی بینالمللی قرار شد که برای اولین بار، در ایران کنسرت بدهد و بهزاد به عنوان نوازنده اول پیانو قرار شد در کنار این هنرمند باشد.
این همان چیزی بود که باید رخ میداد و بهزاد دیگر باور کرده بود که دوران سخت به پایان رسیده است، اما درست در زمان عقد قرارداد مجوزهای لازم برای کنسرت این موزیسین صادر نشد و همه چیز منتفی شد.
این اتفاق برای بهزاد خیلی ضربه بدی بود و او را افسرده کرد. دوباره برگشت به همان قدم اول و تازه با این تفاوت که این بار برای من خواستگاری هم از خارج پیدا شده بود. پسر یکی از دوستان پدرم که در سوئد زندگی میکرد، با آمدن به ایران و دیدن من قصد خواستگاری از من را گرفته بود.
پاسخ من در همان ابتدا منفی بود و این را مستقیما به خود آنها هم گفتم، اما بهزاد بدجوری بهم ریخته بود و مانند دیوانهها شده بود، حتی به او گفتم که ذرهای از تصمیم من نسبت به گذشته کم نشده است، اما باز هم او نگران و مشوش بود. بیچاره پدر که به هر ترفندی دست زد تا مرا ترغیب کند که درباره جمشید همان پسر دوست قدیمی اش فکر کنم.
- دختر جون چرا با خودت لج میکنی؟ اصلا من هیچی... حرف من هم اصلا اهمیت نداره... حداقل به فکر خودت باش، بیا و برای یه بار اون پسر رو ببین. ضرر که نداره!
- وقتی دیدن اون آدم تاثیری در جوابم نداره برای چی یه آدم دیگه رو هم معطل خودم کنم؟
این را گفتم و از خانه بیرون زدم و نیم ساعت بعد مقابل بهزاد بودم. ماجرای آن روز و حرف پدرم را برایش گفتم، اما بهزاد برخلاف تصورم نه تنها برافروخته نشد و ناراحت نگشت که خیلی عادی پاسخ داد:
«به نظر من که حرف بدی نزده بابات!»
با تعجب گفتم: حرف بدی نزده؟ عجب!
- خب مهشید آدم باید واقع بین باشه... من به خاطر خودت میگم. من تاجایی که از دستم بر میومد تمام تلاشم رو کردم، اما انگار قسمت نیست، وضع من از اینی که هست بهتر بشه، تو هم که اوضاع منو میدونی، پس برای چی خودت رو به پای من بسوزونی؟ !
باورم نمیشد که بهزاد این حرفها را میزند... هر لحظه انتظار داشتم که بزند زیر خنده و بگوید که در حال سربه سر گذاشتن من بوده، اما هرچه صبر کردم این اتفاق رخ نداد و او سکوت کرد. بغض عجیبی بر گلویم چنگ انداخته بود و گویی از خواب عمیقی بیدار شده بودم، دوست داشتم بزنم زیر گریه و زار بزنم و به بهزاد بگویم که من با هر شرایط تو، کنارت خواهم ماند، اما این غرور لعنتی به من چنین اجازهای نداد و برای آنکه کم نیاورم، ظاهر سازی کردم و خیلی بی تفاوت پاسخ دادم: جالبه که این حرف رو میزنی بهزاد
- چطور؟
- برای اینکه کار منو راحت کردی... راستش من امروز میخواستم همین حرفها رو بهت بزنم، اما نمیدونستم که چطور وارد بحث بشم... نمیدونستم چطوری بهت بگم که من هم نمیتونم تا ابد منتظر تو بمونم
بهزاد با شنیدن این جملات من، جرعهای از قهوه خود را سر کشید و بیتفاوت تر از قبل گفت:
- حق با توست... ما باید منطقی باشیم... برات آرزوی خوشبختی میکنم.
او رفت و من هم خیلی زود به خانه رفتم و تا شب اشک ریختم... همان شب برای حرص بهزاد بدون آنکه جمشید را دیده باشم، پاسخ مثبت خود را اعلام کردم و در عرض کمتر از یک ماه به عقد جمشید در آمدم و بعد هم عازم سوئد شدم.
در سوئد و در همان ماه اول بود که فهمیدم جمشید نه تنها مهندس و پولدار نیست که در واقع کارگر یک شرکت است. البته باز اگر آنجا یک شرکت معمولی بود من غصهای نداشتم، اما این شرکت در واقع کارش توزیع موادمخدر بود و جمشید هم یکی از مواد جابه جا کنهای آنها. زندگی با جمشید مانند شب تار بود. او یک معتاد و الکلی به تمام معنا بود که دست بزن هم داشت و از آزار دادن من لذت میبرد. دوسال به هر قیمتی که بود تحمل کردم تا اینکه بالاخره بر اساس قوانین آنجا توانستم آزار و اذیتهای جمشید را ثابت کنم و از او طلاق بگیرم.
با جدا شدن از او بیشتر از هر وقت دیگر احساس تنهایی میکردم و ناراحت بودم... نه روی برگشتن به ایران را داشتم و نه علاقهای به ماندن در سوئد! این بود که به کشور هلند رفتم و تک و تنها در فروشگاهی استخدام شدم و بدون ارتباط با کسی به گذران زندگیام پرداختم. در ارتباطم با دنیای بیرون، تماس ماهی یکبار با خانوادهام بود که این ارتباط نیز کم کم به دوماهی یکبار و بعد به شش ماه و سالی یکبار تقلیل یافت. حتی مرگ پدرم را هم دوماه بعد فهمیدم و بدین وسیله روز به روز افسردهتر و ناراحت تر بودم. ده سال بدین ترتیب سپری شد و من که میدیدم مانند شمع درحال آب شدن هستم به نزد روانشناس رفتم. او با چند جلسه مشاوره به این نتیجه رسید که بهترین کار برگشتن من به ایران است . خودم هم خیلی دوست داشتم تا به زادگاهم برگردم و پیشنهاد روانشناسم انگیزه مرا چند برابر کرد.
در ایران خیلی چیزها عوض شده بود و ناخودآگاه کنجکاو شدم تا از سرنوشت بهزاد اطلاعات کسب کنم، اما این کار به هیچ وجه کار سختی نبود، چرا که بهزاد دیگر یکی از بهترین آهنگسازها و رهبران ارکستر در ایران شده بود و کمتر علاقهمند به موسیقی بود که نام و اعتبار او را نشناسد.
تدریس در دانشگاه... برگزاری کنسرتهای بسیار موفق... چند رهبری ارکستر بسیار مهم کلاسیک و ساخت موسیقی برای پروژههای مختلف، همه باعث شده بود تا بهزاد تبدیل به یک چهره شناخته شده شود.
نمیدانم چرا بدون هیچ ارادهای به نزدش رفتم... وقتی او مرا دید در یک لحظه خشک شد و تنها گفت:
- مهشید... چرا اینقدر شکسته شدی؟
دیگر گریه امانم نداد و تمام این سالها را برایش تعریف کردم و او نیز گفت که از عشق من هنوز ازدواج نکرده است. با شنیدن این حرف با خشم گفتم: اگر واقعا اینقدر عاشق من بودی، پس چرا اون روز بهم گفتی برو جمشید رو ببین؟
و بهزاد که او هم، رد اشک بر صورتش جا انداخته بود سرش را پایین انداخت و با عصبانیت گفت:
- همش تقصیر من احمق بود... به خیال خودم اومدم خودم رو لوس کنم، برات که نازم رو بکشی... من احمق اومدم لوس بازی دربیارم و اون جملهها رو گفتم تا تو بیای بگی نه من فقط عاشق تو هستم... اما تو که اون جواب رو به من دادی، شوخی شوخی جدی شد و با خودم گفتم ببین من چقدر عقب بودم که خودش هم چنین تصمیمی داشته!
با شنیدن این حرف آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- ببین بازی روزگار چه بی رحمه که به خاطر یه شوخی مسخره باید اینطوری یه زندگی حروم بشه... من هم اون روز از لج تو و از سر غرور وقتی دیدم تو اونطوری بیتفاوت بهم این حرف رو میزنی اون پاسخ رو دادم و تا شب فقط گریه میکردم! در صورتی که توی دلم چیز دیگری بود!!!!
هفته بعد من و بهزاد باهم ازدواج کردیم و بالاخره به یکدیگر
رسیدیم... حالا هم درکنار هم هستیم و هم بهزاد به موفقیت رسیده و هم حسابی
خوشبخت هستیم... نمیدانم شاید قسمت این بوده که ما ده سال از هم دور
باشیم تا بعد به این شکل به هم برسیم... کسی از آهنگ زندگی خبر ندارد!!
- داستان کوتاه
- ۴۰۵