- دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷
- ۰۱:۵۰
قطعا شما هم بارها با جمله تقابل سنت و مدرنیته برخورد کردهاید و حتما هر یک از شما هم نظر خاصی دارید. بعضیها طرفدار سنت و عدهای دیگر موافق تفکرات جدید و تازه و در این میان افرادی هم وجود دارند که معتقدند «سنت و مدرنیته» باید در هم ادغام شوند و از هر دو استفاده شود.
این مقدمه را عرض کردم تا بگویم من در خانوادهای بزرگ شدم که پایبندی به رسوم یکی از اجزای مهم آن به شمار میرفت و پدرم معتقد بود که طبق هر شرایطی باید سنت گذشتگان را رعایت کرد و به آنها احترام گذاشت. یکی از این رسوم که در فامیل ما وجود داشت ازدواج دختر عمو و پسرعمو بود که از چند نسل قبلتر انجام میشد و همچنان نیز پا برجا بود. همان طور که پدربزرگ و مادربزرگ من دخترعمو و پسرعمو بودند و پدر و مادر من هم چنین نسبتی داشتند... سه سال قبل خواهرم با پسرعمویش ازدواج کرد و حالا کمکم نوبت من فرا میرسید.
از وقتی چشم باز کردم متوجه شدم لیلا دخترعمویم را برایم در نظر گرفتهاند و طبق یک قانون نانوشته قرار شد من و لیلا با یکدیگر ازدواج کنیم... اما مشکل از روزی آغاز شد که من وارد دانشگاه شدم و در آنجا میترا را دیدم.
اجازه بدهید خلاصه کنم و به حاشیه نروم. در یک کلام بگویم من و میترا آنقدر نقاط مشترک داشتیم که کم کم متوجه شدیم ما یک روح هستیم در دو بدن و در نتیجه خیلی زود عاشق یکدیگر شدیم و تصمیم گرفتیم که باهم ازدواج کنیم.
* * *
درسم که تمام شد و مدرک لیسانس را گرفتم، موضوع را با خانواده در میان گذاشتم و همان طور که پیشبینی میکردم با مخالفت شدید آنها، خصوصا پدرم مواجه شدم، ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و میخواستم هرطور که شده با میترا ازدواج کنم. اما انگار سرنوشت، بازی دیگری را برایم در نظر گرفته بود، چرا که از هر روشی که فکرش را میکردم وارد شدم... اما پدر تحت هیچ شرایطی حاضر نبود که با من به خواستگاری میترا بیاید و در نتیجه باعث شد که اختلاف عمیقی میان ما به وجود آید و در نهایت با ناراحتی تمام به سربازی رفتم و در طول مدتی که من دوره آموزشیام را سپری میکردم پدرم خودسرانه به نزد برادرش رفت و ازدواج من و لیلا را تمام کرد و قرار مدارهای بعدی را هم گذاشت و این گونه شد که در یک عمل انجام شده قرار گرفتم و میترا هم که متوجه ماجرا شده بود به ناچار و برخلاف میل خود با یکی از خواستگارانش ازدواج کرد.
این اتفاقات به حدی روی من تاثیر منفی گذاشت که کم کم گوشه گیر و منزوی شدم، اما هیچ کدام از اینها برای پدر مهم نبود و او تنها میخواست سنت خانوادگی خود را حفظ کند و من و لیلا با هم ازدواج کنیم. دو سال سربازیام به اتمام رسید و با بی میلی هرچه تمامتر با لیلا عروسی کردم.
البته این را هم بگویم که لیلا دختر بدی نبود، اما اولا من به وی احساس برادرانه داشتم و دوما هیچ نقطه اشتراکی با او نمیدیدم و سوما چون مجبور به این ازدواج شده بودم به نوعی لج کرده بودم و هیچ نرمشی از خود نشان نمیدادم و از همه مهمتر این که هنوز عشق میترا و خاطرهاش در وجودم ریشه داشت و به این سادگیها از بین نمیرفت.
خلاصه من و لیلا زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و جالب است بدانید که هنوز بیست و چهار ساعت از ابتدای زندگی مشترک ما نگذشته بود که اولین دعوا و مشاجره ما شکل گرفت.
شاید به نوعی تقصیر از من بود، ولی با این کار میخواستم اعتراض خود را به پدرم نشان بدهم و در این راه حاضر بودم دست به هر کاری بزنم و این گونه شد که در همان هفته اول لیلا قهر کرد و به منزل پدرش رفت. به این ترتیب شش ماه از ازدواج ما گذشت و در طول این مدت شبی را به یاد ندارم که من و لیلا با هم دعوا نکرده باشیم. میخواهم نکتهای را بگویم که شاید فکر کنید دروغ است، اما خیر... حقیقت دارد و آن این که در بیش از نیمی از دعواهای ما، لیلا بانی و مقصر آن بود و به نوعی احساس میکردم که او مخصوصا این کارها را میکند.
به هر روی یک شب که مثل همیشه بر سر موضوعی با لیلا در حال دعوا بودم به وی گفتم:
- لیلا بگذار راحتت کنم... من مخصوصا باتو دعوا میکنم چون نه دوست دارم و نه عاشقت هستم... من فقط و فقط تو رو به چشم یه دختر عمو میبینم... اصلا بگذار بگویم که من با اجبار و اصرار پدرم و برخلاف میلم با تو ازدواج کردم... من عاشق یک دختر دیگر بودم.
این حرف را مخصوصا زدم تا لج لیلا را حسابی درآید و حداقل انتظار داشتم که او به گریه بیفتد... اما پیشبینیام کاملا غلط از آب درآمد... چرا که لیلا پس از شنیدن این حرفها، ابتدا لبخندی تحویلم داد و سپس گفت:
- چه جالب... فکر کنم، پس در تنها موردی که اشتراک داریم همین موضوعه... چون من هم به هیچ وجه قصد ازدواج با تو را نداشتم و حتی شب عروسی تا صبح گریه کردم... آره من هم عاشق پسر دیگری بودم و میخواستم با او ازدواج کنم، اما نشد... فقط به خاطر پابرجا ماندن یک رسم قدیمی...
با شنیدن این جمله منگ شدم و تازه فهمیدم که من و لیلا در تمام این مدت قصد اذیت و آزار یکدیگر را داشتیم تا به نوعی اعتراض خود را نشان بدهیم.
از آن شب به بعد تا یک ماه من و لیلا دیگر کوچکترین دعوایی نمیکردیم و مثل دو غریبه زیر یک سقف زندگی میکردیم و در واقع طلاق عاطفی ما شروع شده بود... حتی اتاق مان را هم جدا کرده بودیم.
حالا دیگر نه من به لیلا کاری داشتم و نه او با من... تا اینکه یک روز لیلا پیشنهاد جالبی داد:
- ببین، ما که به خواست خانوادههای مان با هم ازدواج کردیم و شک نکن که این زندگی دوامی نخواهد داشت... پس بیا برای یک بار هم که شده خودمان برای زندگی خودمان تصمیم بگیریم... بیا در کمال آرامش و به صورت توافقی از هم جدا شویم.
از شنیدن این حرف نه ناراحت شدم و نه شوکه بلکه بلافاصله حرفش را پذیرفتم و در عرض کمتر از دو هفته در میان اشک و گریه دو خانواده از هم جدا شدیم.
تا مدتی پدر و مادرم مرا نفرین میکردند و از دستم ناراحت بودند... اما واقعیت را باید پذیرفت که من و لیلا به درد هم نمیخوردیم و طلاق در آن مقطع که هنوز پای موجود بیگناه دیگری به زندگی ما باز نشده بود عاقلانهترین تصمیم بود.
- داستان کوتاه
- ۷۵۶