- دوشنبه ۱۸ تیر ۹۷
- ۱۹:۳۶
هیچ وقت احساس مشخصی نسبت به او نداشتم. هنوز هم خودم نمیدونم دوستش دارم یا ازش متنفرم؟ بارها دلم خواسته بود بمیره، چون او بود که خوشبختی رو از من دزدید. مادرم رو، کودکیهایم رو، هر چی که حق من بود و حالا دیگه نمیتونم داشته باشم. بارها آرزوی مرگش را کرده بودم، اما حالا که روی این تخت افتاده از خودم متنفرم. پیش خودم فکر میکنم که دعای من مستجاب شده و احساس گناه میکنم. پشت در آی. سی. یو. اشک میریختم و به چهره معصومش نگاه میکردم. همیشه به این صورت زیباش حسودی میکردم.
از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. روی نیمکت توی حیاط نشستم و از توی کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. به دود سیگار که به سمت آسمان میرفت نگاه میکردم و یاد آن روز میافتادم که با مریم تو ایوون خانه دراز کشیده بودیم و فکر میکردیم که شکل نامنظم ابرهای تو آسمون، چه تصویری رو به ذهن میآره. با اینکه عمه و برادر زاده بودیم فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم.
- داستان کوتاه
- ۴۳۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...