- چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷
- ۲۳:۲۷
اولین نفری بودم که میترا موضوع عاشق شدنش را براش اعتراف کرد... از همان بچگی من و میترا به خواهر دوقلوهای افسانهای شهرت گرفته بودیم.
من سه دقیقه از میترا بزرگتر بودم و همین سه دقیقه، عاملی بود تا همیشه نقش خواهر بزرگتر را ایفا کنم... اما جدا از این ماجرا میترا حقیقتا یک دختر کوچولو بود با کلی رفتارهای شتابزده و من درست نقطه مقابل او... برای همین همیشه چه در مدرسه و چه در خانواده حامی او به حساب میآمدم و حتی زمانی که هردو در دانشگاه در رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدیم، باز این من بودم که از او مراقبت میکردم...
خوشبختانه میترا و من چنان به هم علاقه داشتیم که خصوصیترین مسائل را هم، قبل از اینکه با پدر و مادرمان در میان بگذاریم، با هم بازگو میکردیم و از هم راهنمایی میخواستیم... از این رو تعجببرانگیز نبود که این خواهر کوچولوی من، اولین نفری را که برای برملا ساختن راز دلش انتخاب کند من باشم...
البته من از همان ابتدا در جریان شکلگیری رابطه او با پوریا بودم... در واقع راه ما بعد از فارغالتحصیلی تا حدی جدا شد و درست روزی که هر دو باهم از دانشگاه فارغالتحصیل شدیم؛ من برای کار به شرکت داییام رفتم و میترا که دوست نداشت محیط کارش با محیط خانوادگیاش اشتراک داشته باشد به شرکت دیگری رفت.
با این اتفاق اگرچه اندکی فاصله بین ما دو خواهر افتاد، اما باعث نشد تا چیزی از صمیمیت و نزدیکی ما کاسته شود... من و میترا همچنان هر روز غروب برای هم ساعتها حرف میزدیم و از ماجراهایی که در طول روز داشتیم تعریف میکردیم، تا اینکه یک روز میترا برایم تعریف کرد که در شرکت با پسری به نام پوریا آشنا شده است... میترا هر روز برایم از پوریا میگفت و بعدتر هم پوریا را دیدم که به نظر جوان معقول و مثبتی میآمد... برای همین چیزی به میترا نگفتم، تا اینکه او بالاخره اعتراف کرد که ما عاشق یکدیگر شدهایم و قرار ازدواج گذاشتهایم.
این ماجرا برای من در عین حال که خوشایند بود، اما باعث تعجبم شد، ولی کمی بعدتر متوجه شدم که پوریا هم، چنان دل در گرو خواهر من دارد که آنها نمیتوانند بدون یکدیگر، روز را به شب برسانند و از آنجایی که پوریا را جوانی خوب و مثبت میدیدم، من هم آنها را برای ازدواج تشویق کردم...
* * *
میترا مسئولیت در میان گذاشتن این موضوع را با خانواده برعهده من گذاشته بود... او معتقد بود که پدر و مادر روی من حساب بیشتری باز میکنند و مرا عاقلتر از خودش میدانند... من نیز که چیزی جز خوشبختی خواهرم نمیخواستم موضوع را پذیرفتم و در نهایت، ماجرا را با خانواده در میان گذاشتم...
مراسم خواستگاری به خوبی پیش رفت و خوشبختانه پوریا مقبول پدر و مادر قرار گرفت... خیلی زود پوریا و میترا باهم نامزد شدند و قرار مدار عروسی را هم گذاشتند... روزها به سرعت از پی هم گذشتند و روز عروسی نزدیک میشد و در نتیجه سر هردو خانواده شلوغ و شلوغتر میشد تا اینکه درست هشت روز مانده بود به عروسی، میترا با چشمانی گریان به خانه آمد و گفت که همه چیز تمام شده است... همه ما ابتدا فکر کردیم ماجرا شوخی است! اما میترا توضیح داد که پوریا به او گفته که از ازدواج با او پشیمان شده و نمیخواهد ازدواج کند... با این حرف، همه ما فهمیدیم که شوخی درکار نیست... هیچ کس نمیدانست باید چه کند... این اتفاق چیزی بود که آبروی خانوادگی ما را تحتالشعاع قرار داده بود و بعد هم که قضیه به دعوای دو خانواده کشید، پدر و مادر پوریا هردو با شرمندگی تمام گفتند:
«به خدا آرزو میکنیم که زمین دهن باز کنه و ما بریم داخلش... ما هم مثل شما حیرون موندیم که این پسر چش شده که یهو زده زیر همه چیز... به خدا ما هم معنی آبروی خانوادگی رو خوب میدونیم... ما هم هرچی با پوریا حرف زدیم و حتی دعواش کردیم، نفهمیدیم چی شده... تو رو خدا از ما بگذرید... شما هر چی که بگید ما همون کارو میکنیم...»
ظاهرا گره و مشکل اصلی، پوریا بود، برای همین بدون آنکه میترا و خانواده بفهمند با پوریا قراری گذاشتم و از او خیلی دوستانه خواستم تا بگوید ماجرا از چه قرار است؟
- به خدا مریم خانوم میدونم که کار بدی کردم... ولی مطمئن باشید که این عاقلانهترین کار بود
- یعنی چی؟ متوجه نمیشم؟!
- من از خیلی وقت پیش فهمیده بودم که من و میترا به درد هم نمیخوریم... در واقع اختلافات ما بیش از حدی بود که تصورش را میکردیم... برای همین مطمئن هستم که اگر ازدواج کنیم بعدا به مشکل بر میخوریم.
- اون وقت شما الان یاد این اختلافات افتادی؟
- نه... ولی از روی رودربایستی چیزی نمیگفتم... اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم اگر کار از کار بگذره اون وقت خسارت بدتری در انتظار همه ماست...
هرچقدر که با پوریا حرف زدم دیدم چیزی دستگیرم نمیشود... واضح بود که او تصمیم خود را مبنی بر عدم ازدواج با میترا را گرفته بود و چیزی هم جلودارش نبود... برای همین آن روز پوریا را ترک کردم و بعد هم تمام حقیقت را رک و پوست کنده به میترا گفتم...
* * *
میترا بعد از این اتفاق ضربه بدی خورد... به همه بدبین و دچار افسردگی شدیدی شده بود...
ده ماهی از آن موضوع گذشت تا میترا کمکم توانست خود را احیا کند و به زندگی بازگردد... اما هنوز از هر طریقی سعی داشت تا درباره پوریا اطلاعات کسب کند... میدانستم که این کار او به نفعش نیست، اما نمیتوانستم جلودارش باشم و در نهایت هم از همین موضوع ضربه خورد و درست زمانی که داشت به طور کامل به زندگی بازمیگشت خبر ازدواج قریبالوقوع پوریا که توسط یکی از دوستان مشترک آنها به میترا ابلاغ شده بود، دوباره او را بهم ریخت...
میترا دوباره به تکاپو افتاده بود تا سر از کار پوریا دربیاورد و در همین کارآگاه بازیهایش متوجه شد که در واقع عامل جدایی آنها همان دختر بود... ظاهرا پوریا، در ماههای آخری که با میترا در ارتباط بوده با سپیده آشنا شده و تازه فهمیده بود که نیمهگمشدهاش سپیده هستش نه میترا!
همین موضوع میترا را با سرعتی نجومی به اعماق بحران کشاند و حال او از روز اول هم بدتر شد...
مجددا رفتن پیش روانپزشک و مصرف قرصهای اعصاب و افسردگی شروع شد... میترا کارش روز و شب گریه بود و در همین خلال در یکی از روزها که با تعدادی از دوستانم برای صرف نهار به رستوران رفته بودیم؛ نرگس درباره میترا از من پرسید و من هم حس درد دلم گرفت و گفتم که بهبود چندانی حاصل نشده است... نرگس اما برای آنکه کمکی به ما کرده باشد گفت:
- ببین مریم من آخر هفته دارم میرم پیش یه خانومی که فال قهوه میگیره... میگم میخوای تو و میترا هم بیاین سه تایی باهم بریم؟
با شنیدن این حرف خندهای کردم و گفتم: همین یه کارم مونده که گره مشکلاتم رو بدم دست فالگیر.
اما نرگس پاسخ داد:
- نه دیوانه... نگفتم گره مشکلاتت رو بده دست فالگیر... مگه من افسار زندگیمو میدم دست فالگیر... من دارم برای تفریحش میرم... تو هم با میترا بیا که حال و هواش عوض بشه... این فالگیرها رو هم که دیدی... همیشه بهت میگن تاج پادشاهی روی سرت میبینم... پسر فلان شاهزاده میاد خواستگاریت... پولدار میشی... فلان میشی... بهمان میشی... گفتم میترا هم بیاد بلکه اینا رو بشنوه حالش بهتر بشه.
حق با نرگس بود، تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم... برای همین چند لحظه فکر کردم و گفتم: بد فکری نیست... آره راست میگی... باشه ما هم میآییم.
آن روز من قبول کردم و موضوع را با میترا هم در میان گذاشتم که ای کاش قلم پاهایم میشکست و راهی آنجا نمیشدیم که تمام بدبختیهایمان از همان زمان شروع شد.
به منزل زن فالگیر که رفتیم... متوجه شدیم این خانوم که «مارگریت» نام داشت و یا حداقل رو خودش این اسم را گذاشته بود؛ زنی مرموز است... فضای خانه به شدت نیمه تاریک و رعبآور بود... تمام در و دیوارهای خانه با نقاشیها و عکسهایی عجیب و غریب پوشانده شده بود... البته این موضوع برای ما بیشتر از آنکه ترسناک باشد، خندهدار بود، چرا که میدانستیم او این کارها را کرده تا مشتریانش بیشتر در فضا قرار بگیرند و تحت تاثیر باشند...
مارگریت که زنی حدودا شصت ساله بود ابتدا برای نرگس و سپس برای من فال قهوه گرفت و آخر نوبت به میترا رسید...
این زن فورا با دیدن قهوه میترا، رو به او کرد و گفت:
- یه مردی بوده که تو دیوونهوار دوستش داشتی... اونم تورو دوست داشته... اما حالا بینتون جدایی افتاده... در واقع یه زنی عامل این جدایی شده!!
میترا با شنیدن این حرفها چشمانش از تعجب گرد شد و با حرارت رو به زن کرد و گفت:
- بله، بله، دقیقا درسته...
مارگریت خنده تلخی کرد و ادامه داد:
- اون مرد توسط همون خانوم طلسم شده! جادو شده! در واقع همون طلسم، باعث شده تا مرد مورد علاقهات از تو دست بکشه و تا وقتی هم که این طلسم هست امکان رسیدن شما دونفر به هم وجود نداره!! و این حرفها باعث تعجب همه ما شد و من پس از آنکه از آنجا بیرون آمدم به نرگس گفتم تو این اطلاعات را در اختیار «مارگریت» گذاشتی و نرگس هم کلی قسم خورد که من چیزی نگفتم...
* * *
آن روز بعد از پایان مراسم همگی به خانه رفتیم... میترا اما دیگر آن میترای همیشگی نبود، او مانند مرغ سرکنده به دنبال این بود تا دوباره به نزد مارگریت برود و من هرچه کردم نتوانستم او را متقاعد کنم که اینها همه الکی و برای سرگرمی هستند.
میترا بدجوری به فکر رفته بود و تصمیم داشت، هرچه زودتر، دوباره به نزد مارگریت برود و از وی بخواهد تا طلسم پوریا را باز کند... از آنجایی که میدانستم میترا حال و شرایط روحی خوبی ندارد و ممکن است سرخود کاری بکند، تصمیم گرفتم تا برای جلوگیری از اتفاقات ناخوشایند با او همراه شوم و با هم به نزد مارگریت برویم... چند روز بعدتر دوباره توسط نرگس از آن پیرزن وقت گرفتیم و دوتایی به آنجا رفتیم... میترا برای مارگریت توضیح داد که چند روز پیش آمده بود و او درباره پسری که یه دختر او را طلسم کرده بود، توضیح داد و سپس رو به او کرد و گفت:
- ببینید مارگریت خانوم، من هر طور شده باید اون طلسم رو باز کنم... برای من مبلغ و پولش اصلا مهم نیست، فقط میخوام که برام این کار رو شما انجام بدین.
در حالی که من با تعجب به میترا خیره بودم، مارگریت نگاه سنگینی به او کرد و پاسخ داد:
- باز کردن طلسم کار من نیست... باید بری پیش یه جن گیر...
- یعنی شما نمیتونید کاری بکنید؟
- گفتم که... من توانایی باز کردن طلسم رو ندارم... اما اگر بخوای میتونم یه نفر رو بهت معرفی کنم.
- ممنون میشم معرفی کنید.
مارگریت شماره و آدرس مردی به اسم صابر را به میترا داد و بعد، از خانه او بیرون زدیم...
همچین که وارد خیابان شدیم، شروع کردم به داد و بیداد با میترا
- این چه کاری بود که تو کردی میترا؟ برای چی گفتی بحث پولش مطرح نیست؟ تو چرا اینقدر خنگی میترا؟ تو مگه نمیدونی اینا دنبال یکی میگردن که راحت سرکیسهاش کنن.
میترا اما چیزی نگفت و سکوت کرد... من هم ادامه دادم و گفتم:
- میترا برای چی شماره این یارو، مرتیکه جنگیر رو گرفتی؟
میترا که حالا دیگر حسابی کلافه شده بود رو به من کرد و با صدای بلند گفت:
- مریم! من تا ته خط این ماجرا را باید برم... من باید اون دوتا رو به خاک سیاه بنشونم... از تو هم هیچ توقعی ندارم... خودم دنبال این ماجرا هستم... ولی لطفا از من نخواه که بشینم و دست روی دست بذارم...
میترا این را گفت و دیگر تا خانه حرفی نزدیم... دو روز بعد میترا به اتاق من آمد و گفت:
- مریم من به صابر زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم.
همان طور هاج و واج میترا را نگاه کردم و منتظر ماندم تا او ادامه بدهد که میترا گفت:
- بهم گفت که فردا برم اونجا... خونهاش اطراف کرجه.
- میترا تو داری چیکار میکنی؟حواست هست؟
- آره حواسم هست... نگران نباش.
میترا این را گفت و از اتاق من بیرون رفت... دلشوره عجیبی به جانم افتاده بود و برای همین تصمیم گرفتم تا فردا با او به نزد صابر برم!
فردای آن روز آژانس گرفتیم و راهی کرج شدیم... خانه صابر بیقولهای در انتهای یکی از شهرهای صنعتی اطراف کرج بود... خانهای از خشت و گل که دیوارهای گچیاش از شدت چرک به سیاهی کشیده شده بود... صابر مردی بود با چشمانی کبود و سیبیلهایی پرپشت که لهجه عجیب و غریبی داشت...
در همان قدم اول از شدت ترس کم مانده بود سکته کنم... اما نمیتوانستم میترا را که عزم خود را جزم کرده بود، تنها بگذارم... برای همین با او راهی شدم.
میترا ماجرای خودش را تمام و کمال برای صابر تعریف کرد و سپس صابر بدون کوچکترین حرفی از جایش بلند شد و به اتاق دیگری رفت و تشتی مسی پر از آبی را به اتاق آورد. او از میترا خواست تا جلو بیاید و سپس تکهای از یک پارچه را که شبیه کفن بود روی دوش میترا انداخت و بخش دیگرش را روی تشت... او در همان وضعیت شروع کرد به خواندن یک سری اوراد... از شدت ترس چشمهایم گشاد شده بود و به وضوح صدای تپش قلبم را میشنیدم... اما هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم و تنها نظارهگر ماجرا بودم... کمکم تشت مسی شروع کرد به لرزیدن و گویی که آب داخل آن به جوش آمده باشد، قلقل میکرد و بعد انگار که آجری به داخل تشت افتاده باشد، آب داخل آن پخش شد... داشتم سکته میکردم...
با این اتفاق صابر پارچه را از روی تشت برداشت و من با حیرت تمام دیدم که آب داخل تشت مانند آبی که با گل مخلوط شده باشد به رنگ قهوهای درآمده است و صابر شروع کرد اجسامی قدیمی مانند: سنجاق یا سنگی رنگ و رو رفته را از داخل تشت به بیرون کشیدن و همچنان اوراد را زیر لب زمزمه میکرد که ناگهان متوجه شدم چشمان میترا سیاهی رفته و کف اتاق زمین خورد...
با این وضعیت، هرچه نیرو در بدن داشتم را جمع کردم و جیغی کشیدم و رو به صابر کردم و گفتم:
- بس کن، تمومش کن...
صابر بیتفاوت دست از اوراد خواندش کشید و چند لحظهای طول کشید تا همه چیز به حالت عادی بازگردد... با ترس رو به صابر کردم و گفتم: آقا! خواهرم فشارش افتاده، براش آب قند بیارید!
صابر خیلی ریلکس و آرام بدون هیچ نگرانی به سمت آشپزخانه رفت و آب قندی آورد و در همان حال گفت: چیزی نیست... نگران نباشید... عادیه!
میترا آب قند را که خورد چند دقیقهای طول کشید تا حالش جا بیاید و سپس صابر رو به میترا کرد و گفت: طلسم پوریا سنگینه... چند جلسه طول میکشه تا کامل باز بشه
دیگر آنجا ماندن را جایز نمیدانستم و برای همین خیلی سریع با میترا از خانه صابر بیرون زدیم...
* * *
به ظاهر خطر گذشته بود، اما تازه بدبختی ما از آن شب شروع شد... چرا که میترا مانند انسانهای مسخ شده از نیمههای همان شب شروع کرد به کتک زدن خودش و انگار که اختیاری از خود نداشته باشد یا مدام گریه میکرد و یا بلندبلند با صدایی دو رگه فحش میداد...
چند روزی به همین وضعیت سپری شد، اما اوضاع نه تنها بهتر نشد که روز به روز هم بدتر و بدتر میشد تا اینکه دیدم چارهای نیست جزآنکه پدر و مادرم را در جریان کامل ماجراها قرار بدهم...
آنها با فهمیدن اصل داستان، ضمن نکوهش من، میترا را به نزد یک دکتر روانپزشک بردند، اما حال میترا آنقدر بد بود که پزشک فوری دستور بستری شدن میترا در بخش روانی بیمارستان را صادر کرد...
یک سالی طول کشید تا میترا به زندگی برگردد، ضمن آنکه در اثر شوک برقی که در بیمارستان به مغز او داده بودند بخشی از حافظهاش هم از بین رفت...
امروز سه سال از آن روزها میگذرد و میترا اگرچه بهبود پیدا کرده، اما دیگر آن دختر سابق نیست و کاملا افسرده و گوشهگیر است و قرصهای اعصاب و روان سنگینی را مصرف میکند...
همه خانواده از این اتفاق حسابی ناراحت هستند، من اما بیش از همه غمگینم... چراکه خود را مقصر این ماجرا میدانم و گاهی با خود میگویم: «ای کاش! آن روز به پیشنهاد نرگس گوش نمیکردم و با او راهی خانه مارگریت برای فال قهوه نمیشدم...» این راه و مسیر را پایانی نیست...
- داستان کوتاه
- ۳۲۹