داستا کوتاه عروس بدلی

  • ۱۲:۲۶

سارا در دانشگاه با پسری که از اهالی یکی از شهرهای غربی کشور بود دوست شد و حدود یک سالی است که با هم ارتباط دارند و چند روز پیش هم با هم قرار گذاشتند تا به جزیره کیش بروند، اما به من گفته بود...

امیر در حالی که با پشت دست‌هایش اشک‌های صورتش را پاک می‌کرد و توی محوطه کلانتری راه می‌رفت و با خودش حرف می‌‌زد در گوشه‌ای نشست و با بغضی که در سینه داشت داستان آشنایی خودش با سارا را این چنین تعریف کرد:

اولین بار که سارا را دیدم توی عروسی داداش رضا بود. دختری با موهای طلایی و مانتوی سفید رنگ که با دختر خاله نگار در حال بگو بخند بود. اولین بار بود که می‌‌دیدمش، فکر کردم از فامیل‌های دور خودمونه که تا حالا ندیدم. از نگاه‌های من متوجه شد که دارم بهش نگاه می‌کنم، ضمن این‌که زیر چشمی به من نگاه می‌کرد، در گوشی با نگار در حال صحبت کردن بود. خلاصه پیامک به دختر خاله نگار دادم، اونی که همراهت هست کیه؟

دیدم جواب داد: سارا همکلاسی‌ منه، چون خیلی با هم صمیمی هستیم برای عروسی پسرخاله رضا دعوتش کردم بیاد.» نگار که متوجه علاقه من به سارا شده بود بهم گفت: «بعد از عروسی با هم می‌‌ریم بیرون بیشتر آشناتون می‌کنم.» خلاصه بعد از عروسی یکی دوبار با هماهنگی دختر خاله نگار با سارا دیدار کردم و تو همون دیدار‌های اولیه عاشق هم شدیم و روزی نبود که با هم نباشیم، یا با تلفن و یا با پیامک در ارتباط نباشیم. پدر و مادرم که از ارتباط من و سارا با خبر شدند پس از تحقیق و پرس‌وجو از خانواده سارا، مخالفت شدیدی با ارتباط من و سارا کردند. چون بهشون گفته بودم که می‌خوام با سارا ازدواج کنم. پدر سارا یک کارگر ساده و 3 سال پیش به علت سکته مغزی فوت کرده بود و سارا به همراه 4 برادر و خواهرش توی یکی از محلات جنوبی تهران زندگی می‌کردند و اوضاع مالی خوبی نداشتند.

خانواده ما هم که جزو خانواده‌های ثروتمند بودند و پدرم مدیر 3 شرکت بزرگ اقتصادی بود از این‌که اختلاف خانواده ما و سارا بسیار زیاد بود با ازدواج ما مخالفت می‌کردند و شدیدا منو از صحبت کردن و ارتباط با سارا منع کردند اما از آنجایی که من تصمیم خودم را گرفته بودم، بی‌توجه به صحبت‌های پدر و مادرم با سارا ارتباط داشتم و تهدید کردم که اگر با ازدواج ما مخالفت کنید، مخفیانه ازدواج می‌کنیم.

به هر حال پس از اصرار و پا فشاری‌‌های من، خانواده‌ام، علی‌رغم نارضایتی تن به ازدواج ما دادند و در همان روز اول عقدمون، پدرم یک آپارتمان گران‌قیمت در شمال تهران و یک خودروی گران‌قیمت خارجی برای سارا به عنوان هدیه عقد خرید. در دوران نامزدی، سارا دانشگاه‌ قبول شد و گفت دوست دارم که ادامه تحصیل بدم. من اول مخالفت کردم و گفتم من هر چی که در زندگی بخوای به پات می‌‌ریزم و نیازی به درس خواندن نداری پس نمی‌خواد بری دانشگاه، اما سارا پاشو توی یک کفش کرده بود که اگر نذاری برم دانشگاه ازت جدا می‌‌شم. پدر و مادرم هم بدجوری با رفتن سارا به دانشگاه مخالفت می‌کردند و می‌گفتند: «پسر حالا که برخلاف میل‌مون موافقت کردیم با این دختره ازدواج کنی اما تو رو خدا اجازه نده بره دانشگاه! بزار خونه باشه هر چی هم که خواست بهش بده!»

راستش پدرو مادر فکر می‌کردند که سارا تمام پول‌های منو تو دانشگاه با دوستاش برای خوشگذرانی خرج می‌‌کنه و تازه بعد از مدتی می‌‌گه من تحصیلاتم از تو بالاتره و غرغرهاش شروع می‌‌شه. آخه من بعد از این‌که دیپلم گرفتم رفتم سربازی و بعدش بابام مسئولیت یک شرکت بزرگ رو به من داد و من هم نتونستم ادامه تحصیل بدم و پدرو مادرم می‌ترسیدند که اگر سارا تحصیلاتش بالا بره بعدا به رخم می‌‌کشه. خلاصه اینجا هم به اصرار خودم و علی‌رغم مخالفت پدر و مادرم، سارا رو فرستادم دانشگاه.

از اونجایی که دانشگاه تا خونه ما چند ساعتی فاصله داشت توی همون شهری که سارا دانشگاه قبول شد خونه‌ای را برایش اجاره کردم تا سارا راحت‌تر درس بخونه و آخر هفته هم سری به ما بزنه و بعضی وقت‌ها هم من برم اونجا. الان که توی کلانتری چند ساعت با سارا صحبت کردم، از اعتراف‌های سارا و صحبت‌های دوستانش متوجه شدم که سارا در دانشگاه با پسری که از یکی از شهرهای غربی کشور بود، دوست می‌‌شه و حدود یک سالی است که با هم ارتباط دارند!! چند روز پیش هم با هم قرار گذاشتند برند جزیره کیش اما به من گفته بود که قراره یک هفته‌ای اردو بریم کویر یزد و کرمان...

اینجا هم توی یکی از خانه‌های شبانه توسط ماموران پلیس کیش دستگیر می‌‌شه... امیر که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود، آه سردی از ته دل کشید و گفت: «‌ای کاش از همون روز اول به حرف پدرو مادرم گوش می‌دادم و یا حداقلش سارا را کنترل می‌کردم... او چرا این همه بی‌‌ظرفیت بود؟ این بود جواب محبت‌های من...؟

افسوس که سارا آبروی خانواده ما رو با این حرکت خودش برد. حال به یاد حرف‌های مادرم می‌افتم که می‌گفت: «امیر! این دختر عروس خوبی برای ما نمی‌‌شه، خودش رو جا زده تا بتونه مال و ثروت تو رو تصاحب کنه... امیر! سارا یه عروس بدلیه... یه روزی متوجه و پشیمون می‌‌شی...»


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan