- سه شنبه ۹ مرداد ۹۷
- ۰۱:۱۴
از وقتی که یادم میآید، پدرم وضع مالی خوبی داشت و شاید به همین دلیل بود که هر موفقیتی به دست میآوردم به چشم هیچ کس نمیآمد... همه تواناییهای من رو، به پای پول پدریم میگذاشتند و کلاسهای رفته و نرفتهام... حتی آن روز که اسمم رو تو روزنامه دیدم و فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاههای کشور قبول شدم. تو جشنی که مادرم به افتخار قبولیام راه انداخت، صدای پچ پچ، بچههای فامیل رو میشنیدم ک
میگفتند: «اگه بابای منم شهریه کلاسهای رنگوارنگ مرا میپرداخت، الان دانشگاه دولتی قبول شده بودم» به همین خاطر وقتی مهمونها رفتند، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه... احساس میکردم زحمات یک سالم نادیده گرفته شده. پدرم دلداریام داد و رو به مادرم گفت: «به همه فامیل اعلام کن که من هزینه کلاس کنکور هر کسی که فکر میکنه میتونه دانشگاه دولتی قبول بشه رو تقبل میکنم!» اما من آروم نمیشدم.
- داستان کوتاه
- ۳۵۱
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...