داستان کوتاه زنگ خطر

  • ۰۱:۱۴

از وقتی که یادم می‌‌آید، پدرم وضع مالی خوبی داشت و شاید به همین دلیل بود که هر موفقیتی به دست می‌آوردم به چشم هیچ کس نمی‌آمد... همه توانایی‌های من رو، به پای پول پدریم می‌گذاشتند و کلاس‌های رفته و نرفته‌ام... حتی آن روز که اسمم رو تو روزنامه دیدم و فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور قبول شدم. تو جشنی که مادرم به افتخار قبولی‌ام راه انداخت، صدای پچ پچ، بچه‌های فامیل رو می‌شنیدم ک



می‌گفتند: «اگه بابای منم شهریه کلاس‌های رنگ‌وارنگ مرا می‌پرداخت، الان دانشگاه دولتی قبول شده بودم» به همین خاطر وقتی مهمون‌ها رفتند، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه... احساس می‌کردم زحمات یک سالم نادیده گرفته شده. پدرم دلداری‌ام داد و رو به مادرم گفت: «به همه فامیل اعلام کن که من هزینه کلاس کنکور هر کسی که فکر می‌کنه می‌تونه دانشگاه دولتی قبول بشه رو تقبل می‌کنم!» اما من آروم نمی‌شدم.

داستان کوتاه چک

  • ۰۱:۱۸

شکر خدا، با این‌که با قرض و وام، کاسبی را شروع کرده بودم، اما معمولا از صبح زود، مغازه کوچکم از مشتری پر بود تا نزدیک ظهر، وقتی مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکی افتاد که در کف مغازه خودنمایی می‌کرد، بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته‌های روی آن شدم، این نوشته‌ها مبلغ چک را ۱۲ میلیون تومان در وجه حامل و به تاریخ روز نشان می‌داد، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم این مبلغ می‌توانست، زندگی‌ام را زیر و رو کند، یا حداقل به کسب و کارم رونق دهد و یا بخشی از بدهی‌هایم را بکاهد... با خودم گفتم خدای بزرگ دعایم را برآورده کرده و خواسته تا با این مبلغ ار غصه‌هایم کم شود، غرق در این افکار بودم که این برگ چک را چگونه خرج کنم که ناگهان یکی ۲ نفر از دوستانم وارد مغازه شدند، من هم خیلی زود برگه چک را پنهان کردم، اما نتوانستم طاقت بیاورم وموضوع را با آنها در میان گذاشتم، آن دو نفر هم با آگاه شدن از موضوع مرا تحریک کردند که آن را نقد کنم، بهروز که همیشه در خیالات و در جست و جوی یک کیسه پول! است با خنده گفت: «اگه بلد نیستی بده من مثل آب خوردن این پول را خرج می‌کنم، به کسی هم برنمی‌خوره!» ولی من به آنها گفتم، بعد در موردش تصمیم‌گیری می‌کنم.


بدجوری وسوسه شده بودم تا این که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت با خودم، فکر کردم که اگر من چنین چکی را گم می‌کردم، چه حال و روزی داشتم، انگار ندایی از درون به من می‌گفت این کار را نکن و اگر کسی با مال تو این گونه برخورد کند، چه حالی به تو دست خواهد داد؟!

داستان کوتاه قرار عاشقانه

  • ۰۲:۱۴

مدتی بود که از افشین و رفتارهایش ناراحت بودم و حس بدی داشتم. سعی می‌کردم موقعیت افشین را درک کنم، اما نمی‌توانستم. شاید این حس من، خودخواهی بود ولی هرگز نمی‌توانستم بپذیرم که افشین با خانمی ارتباط داشته باشد ولو یک ارتباط  کاری و سالم. چندین بار تصمیم گرفتم این مشکل را با خودش در میان بگذارم اما نتوانستم چون فکر می‌کردم این اشکال از خود من است و من هستم که نسبت به رفتارهای معمولی او حساس شده‌ام و آنچه که مرا بیش از حد ناراحت و عصبانی می‌کرد یک رفتار بود، رفتاری که هرگز نتوانستم با آن کنار بیایم و قلبا آن را بپذیرم. افشین خیلی زود با آدم‌ها صمیمی می‌شود و کمتر در مکالماتش از ضمایر جمع و رسمی استفاده می‌کند. حتی بعضی‌ها را به نام کوچک صدا می‌زند و بدون هیچ پیشوند و پسوندی و این موضوع در من حساسیت زیادی بوجود آورده است، خصوصا زمانی که طرف مقابل یک دختر جوان باشد. بارها بهش تذکر داده‌ام ولی او باور ندارد که این رفتار اشتباه است و به همین دلیل اگر گاهی به حرف و تذکراتم گوش می‌دهد فقط برای این است که به من احترام گذاشته باشد و مرا خوشحال کند و نتیجه این شده که



هنگام حضور من رعایت کند و در غیاب من به رفتارش ادامه دهد.

آن شب برای چندمین بار درباره این موضوع با هم بحث کردیم و مثل همیشه هر کدام حرف خود را زدیم و نهایتا از هم قهر کردیم. صبح روز بعد برایم چند پیامک فرستاد که به هیچ یک جواب ندادم و ظهر پیامکی دیگر فرستاد:

- عزیزم چرا جواب نمی‌دی؟... مگه من چی گفتم که این اندازه ناراحت شدی؟

باز هم جواب پیامک اش را ندادم. خیلی ناراحت بودم. هرگز درک نکرد که مشکل من چیست. می‌دانستم که جواب ندادن و حرف نزدن برایش سخت‌ترین مجازات است. دوباره پیام داد:

- باز هم لج بازی رو شروع کردی...؟

داستان کوتاه مردگان دیار سکوت

  • ۱۳:۵۸

هفته گذشته برای بدرقه یکی از دوستانم راهی فرودگاه شدم. شب حوالی ساعت دو نیمه شب در راه بازگشت به خانه در خیابان‌های خلوت و خواب زده شهر مشغول رانندگی بودم و از سکوت و تاریکی و تنهایی نهایت لذت را می‌بردم، موزیک مورد علاقه‌ام را گوش می‌‌کردم و درحال خود بودم که ناگهان در یکی از خیابان‌ها صحنه‌ای توجهم را جلب کرد. ابتدا تصور کردم دچار خیالات و اوهام شده ام. اما نه حقیقت داشت. چند متر جلوتر دختری تنها کنار خیابان ایستاده بود و دو اتومبیل، یکی پژو 206 و یک زانتیا هم به اصرار قصد داشتند وی را سوار کنند. سرنشینان هردو خودرو را چند پسر جوان تشکیل می‌دادند. به علت بی‌‌اعتنایی دختر از هر ماشین دو پسر پیاده شده بودند و با اصرار و احتمالا تهدید قصد سوار کردن او را داشتند.


برای یک لحظه از دور به چهره دختر خیره شدم و در همان یک نگاه ترس و استیصال را از چشم‌هایش خواندم. کاملا واضح بود که دختر در آن لحظه به دنبال راه گریزی می‌گشت. نمی‌‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا وقتی به نزدیکی دختر رسیدم، بلافاصله محکم بر روی ترمز کوبیدم و با ایستادن اتومبیل صدای جیغ آسفالت در آمد. با صدای ترمز ماشین توجه سرنشینان پژو و زانتیا و همچنین آن دختر تنها، به من جلب شد. به هر روی به قصد کمک پیاده شدم و به نزد دختر رفتم... با خوشحالی سوار ماشین شد.

وقتی که از آن منطقه حسابی فاصله گرفتیم، نگاهی به چهره دختر که حالا آرامش نسبی هم پیدا کرده بود انداختم.

داستان کوتاه قصه زندگی

  • ۱۶:۰۱

از همان دوران کودکی سودای رفتن به اروپا همیشه در ذهنم بود و آرزو می‌کردم، هر وقت بزرگ شدم بتوانم در یکی از کشور‌های اروپایی زندگی کنم... خلاصه این علاقه شده بود دنیای من و حاضر به عوض کردن آن با چیز دیگری نبودم. وقتی بزرگ‌تر شدم و پا به سن جوانی گذاشتم، یکی از شروط من برای خواستگارانی که به خانه‌مان می‌آمد، این بود که حتما برای ادامه زندگی باید به کشور‌ی دیگر برویم! که اکثر آنها با این شرط موافقت نمی‌کردند!!



یک روز گرم تابستانی بود. وقتی از کلاس شیرینی‌پزی خارج شدم و به خانه بازگشتم، دیدم مهمان داریم، کسی نبود جز شهین خانم، دوست قدیمی مامان، که سال‌ها بود از محله مان رفته بودند و محله دیگری زندگی می‌کردند. با دیدن من کلی ذوق کرده و قربان صدقه‌ام رفت... باورش نمی‌شد که من این قدر بزرگ و برای خودم خانمی شده‌ام.کنجکاو شدم بفهمم بعد از این همه سال، برای چی به خانه مان آمده است. به بهانه عوض کردن لباس‌هایم وارد اتاق دیگری شدم، اما در اتاق را باز گذاشتم تا راحت‌تر بتوانم، حرف‌های شهین خانم و مامان را بشنوم.

داستان عشق باورنکردنی

  • ۲۱:۰۶

بعد مدت‌ها با دوستان قدیمی دوران دانشگاهم، توی یکی از کافی‌شاپ‌های شهر قرار گذاشتم. خیلی وقت بود که ندیده بودمشون. دلم برای تک تک شون تنگ شده بود. شوق زنده کردن خاطرات شیرین دوران دانشجویی باعث شد که یک ربعی زودتر از ساعتی که قرار داشتیم به کافی‌شاپ برسم. وقتی رسیدم دیدم که اتفاقا خیلی از دوستام هم حال و هوای من رو داشتند و قبل از من آنجا حاضر شدند. به محض رسیدن، صحبت‌هامون گل انداخت. از زنده کردن خاطرات گذشته تا پرسش و جو درباره حال و هوای این روزها. نوبت که به من رسید از حال و هوای مجله خانواده سبز گفتم. از گزارش‌های اجتماعی، از سوژه‌هایی که پیگیرشون هستم و از زندگی‌هاشون. تمام بچه‌ها توجه شون به حرف‌های من جلب شده و سکوت کرده بودند.


ناخودآگاه متوجه شدم که به جز دوستهام، مهمان‌های دیگر کافی‌شاپ هم متوجه صحبت‌های ما شدند. پسر جوانی که روی میز کناری نشسته بود و مدام سیگار می‌کشید هم، به من نگاه می‌کرد و با دقت به حرف‌های من گوش می‌داد. ناخودآگاه احساس کردم که مزاحم دیگران شدم و کمی خجالت کشیدم. این بود که حرف رو عوض کردم و صحبت از گذشته‌ها دوباره پا گرفت. از دانشگاه، استادها، درسی که از چهل نفر دانشجو، تنها چهار نفر قبولی داشت...

داستان عزیزم تولدت مبارک

  • ۱۵:۱۲

از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم می‌خواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی می‌کنیم و من می‌تونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم می‌خواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترک‌مون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.

سه ماه قبل که تولد من بود، دلم می‌خواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی می‌خوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت می‌بره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری می‌کنه.



حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژله‌ها و دسر‌ها رو آماده کرده بودم و برای این‌که شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایه‌مون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچال‌شون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ می‌رسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذا‌ها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...

داستان جواب پیامک هامو ، ندی پشیمون میشی

  • ۰۱:۵۴

گامی بین زن و شوهرها اتفاق‌هایی می‌‌افتد که هم بامزه است و هم دلواپسی دارد، که ما به آن می‌‌گوییم «لحظه‌های غافلگیر کنند»... آنچه را که در این حکایت می‌‌خوانید به همین لحظه‌ها اختصاص دارد.

- نگهدار پیاده شم!... بقیه راهو خودم می‌‌رم!

- گفتم که می‌‌رسونمت!

- نمی‌‌خوام!... خودم بلدم چه جوری برم!... تو برو به کارهات برس!

- لوس نشو!... ما که با هم به توافق رسیدیم؟

- «مهرداد» گفتم نگه دار پیاده شم!... حوصله ندارم!



- باز داری لجبازی می‌کنی!... مگه چی گفتم که بهت برخورده؟... گفتم ترجیح می‌دم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدی زدم؟

- نه اصلا!... من هم حرف بدی نزدم که؟... گفتم می‌خوام پیاده شم!

*         *         *

حوصله لجبازی و جر و بحث نداشتم. کنار کشیدم و شمیم پیاده شد. وقتی لج بازی می‌کرد خیلی بد می‌شد و آنقدر به لجبازی ادامه می‌داد تا من تسلیم شوم. این دفعه نمی‌خواستم که بازنده باشم. خسته شده بودم بس که این اتفاق تکرار شده بود. بس که من نازش را کشیده بودم و او با غرور تمام جواب‌های سر بالا داده بود. بس که نگران حالش بودم که الان ناراحت است یا غمگین؟ عصبانی است یا پشیمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پیام‌هایش شروع شد: «تو منو درک نمی‌کنی!... اصلا برات مهم نیستم!»

داستان کوتاه همسر من

  • ۲۰:۰۳

قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب، وقار، خانوداه و شغل مناسب و مواردی از این قبیل؛ این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه آنها را حق مسلم خودم می‌دانستم! چرا که خودم هم از زیبایی چیزی کم نداشتم و می‌خواستم به اصطلاح همسر آینده‌ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد.



تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه‌ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا این‌که دیدار محسن، برادر مرجان - یکی از دوستان صمیمی‌ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمی‌شد. محسن همانی بود که می‌‌خواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و...

داستان کوتاه ویرانه های احساس

  • ۰۰:۵۶

یک سالم که بود پدرم، مارو ترک کرد و رفت، یادمه تمام روزای کودکی من، همراه با مادرم برای پیدا کردن نشونه‌ای از پدرم از این شهر به اون شهر گذشت،اما بی‌نتیجه...

مامان، پرستار بود و گاهی حتی 2 روز 2 روز نمی‌دیدیمش، از بچگی یادگرفتم خودم کارامو انجام بدم و مثل آدم بزرگا فکر کنم، تازه داشت شرایط خوب می‌شد و همه چیز روبراه می‌شد که مامان فوت کرد، سرطان روی خوش زندگی رو از ما دریغ کرد و مامان رو از ما گرفت، من همش 9 سالم بود...



برام سخت بود شنیدن دعواهای فامیل برای این‌که با من و 2 تا برادرام چی‌کار کنن، یکی می‌گفت بذاریدشون بهزیستی، یکی می‌گفت دختر رو من می‌برم و هزار تصمیم دیگه تا این‌که در نهایت مادربزرگم راضی به سرپرستی من و برادرام شد.

روزای سختی بود، از نبود مامان تا شنیدن سرکوفت و تحقیرهای اطرافیان گرفته و تحمل تنهایی سنگینی که روی زندگی ما حاکم بود. یادمه دو سال بعد فوت مامان، برادر بزرگم ازدواج کرد و رفت و ما حتی چند ماه چند ماه از اون خبر نداشتیم...

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan