- جمعه ۲۱ دی ۹۷
- ۰۱:۲۳
«برای فراموش کردنش هر کاری انجام دادم. خیلی دوستش داشتم و نبود او آزارم میداد. من به خاطر علی خودم را در این زندگی سیاه گرفتار کردم.»
این جملات زن تنها و سیه روزگاری بود که حتی خانواده اش هم دیگر
حاضر به پذیرش او نیستند و او روزهای سختی را میگذراند. قرار نبود سهم
مریم از زندگی فقط تلخیهایش باشد.
قرار بود با پسری که دوستش دارد ازدواج کند و روزهای خوبی کنار هم داشته باشند. صاحب فرزند شوند و کنار یکدیگر آنها را بزرگ کنند. اما همه چیز یک دفعه عوض شد .مریم روی صندلی چوبی نشسته و مثل هزاران زن دیگر از روزهای تلخ زندگیاش برای قاضی دادگاه چنین میگوید: «هیجده سال بیشتر نداشتم که با علی آشنا شدم. او مردی جوان و جذاب بود. هر روز بعد از ظهر او را در محله مان میدیدم. هر زمان که از مدرسه به خانه باز میگشتم او را میدیدم که در یک مغازه خراطی کار میکرد. نگاه ما هر روز به هم گره میخورد، اما هیچ کدام از ما حرفی نمیزدیم.
- داستان کوتاه
- ۳۹۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...