- جمعه ۱۶ آذر ۹۷
- ۲۲:۱۰
آقاجون و مادرجون یعنی آقا عزیزا... خان و ملک خانوم عاشق هم بودند... لحظهای بدون هم نمیتوانستند زندگی کنند و همیشه سعی میکردند تا پشت و پناه هم باشند... اما، در کنار این حس درونی از روزی که من به یاد دارم پدربزرگ و مادربزرگ من همیشه با هم کلکل و بگو مگو داشتند... روزی نبود که با هم سر مسائل کوچک حرفشان نشود و دعوا نکنند... بله این تضاد درونی و بیرونی باعث شده بود تا زندگی چهل و اندی ساله این زوج سالخورده از همان ابتدا زبانزد خاص و عام و فامیل و دوست باشد... هرچند که دعوای آنها هیچ وقت بیشتر از ده دوازده ساعت دوام نمیآورد و دست آخر یا این پدربزرگ بود که برای صبحانه با خرید نان سنگک تازه و دو رو خاش خاشی غیر مستقیم اعلام آشتی میکرد و یا این مادربزرگ بود که با پختن خورش قیمه بادمجون غذای مورد علاقه و محبوب آقا عزیزا...خان شیپور آشتی را به صدا در میآورد و زندگی به سیکل عادی خود برمی گشت..
این عشق درونی و بگو مگوهای ظاهری چنان شخصیت دوستداشتنی از آنها ساخته بود که همه ما نوهها و حتی پدر مادرهای ما که در واقع فرزندان و عروس و دامادهای آنها به حساب میآمدند دوست داشتیم تا در ایام تعطیل در کنار آنها باشیم... آقا عزیزا... خان بازنشسته آموزش و پرورش بود که در گذشته در مدارس تاریخ و جغرافیا درس میداد و ملک خانوم هم از ابتدا خانهدار بود... پدربزرگ و مادربزرگ، دوستان و رفقای خودشان را داشتند و درست مانند زوجهای تازه ازدواج کرده از همدیگر گله میکردند که جلوی فلانی این حرف را زدی یا فلان رفتار را کردی یا مثلا چرا با این دوستی میکنی و چرا به من بیتوجهی میکنی...
- داستان کوتاه
- ۳۹۱
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...