داستان گرگها

  • ۰۰:۴۹

پدرام با شور و شوقی بی‌‌نظیر ویترین مغازه‌اش را می‌چید و لباس‌های بافت را طوری مرتب می‌کرد تا بتواند نگاه رهگذران را به آنها جلب کند. در همین هنگام مثل این‌که فکری به ذهنش رسیده باشد، زود خودش را به پریسا همسرش که در طبقه‌ بالایی، روسری‌ها را مرتب می‌کرد رساند و بدون معطلی و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: «آخر هفته بریم کیش؟!»


پریسا که به این تصمیمات عجولانه همسرش عادت داشت به آرامی گفت: «بلیط گرفتی؟!» پدرام قهقه‌ای زد و گفت «سه سوته می‌گیرم» بعد هم به سراغ دفترچه تلفن رفت و آن را ورق زد.

پدرام و پریسا سه سالی از ازدواج‌شان می‌گذشت، اما متاسفانه آنها هم به خاطر عدم آشنایی با مهارت‌های زندگی، تقریبا هر روز سر موضوعاتی پوچ و بی‌اهمیت بحث و جدل داشتند. که گاهی قهرهای‌شان از یک روز هم تجاوز می‌کرد. پریسا در افکارش غرق بود که با صدای پدرام به خودش آمد: «بیا خانم گوشی رو بگیر و هر شرایطی برای هتل دوست داشتی به این خانم بگو» پریسا گوشی را گرفت و با خانمی که از متصدیان آژانس بود صحبت کرد.

داستان کوتاه آن روی سکه

  • ۰۱:۴۶

مهین، هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلاس بچه‌ها دسته گل به آب می‌دادند... خانم ناظم بی‌برو برگرد دنبال سرنخ بود آن هم از کارهای مهین! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می‌آمد و نقش مهین در آن خرابکاری کاملا محرز بود.


میانه من و مهین بد نبود تا این‌که در یکی از جلسات امتحانات آخر سال، من به او تقلب رساندم و مهین هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی کیف کرد! در عوض این لطف، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگی‌ام عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهین پیش من آمد و گفت:

هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می‌شد. خیلی دلم می‌خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.

داستان کوتاه گل فروش

  • ۰۱:۳۸

آن روز هم مثل همیشه از کار روزانه خسته بودم و درگیری مختصر با یکی از همکارانم هم بیش از پیش مرا کلافه کرده بود. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم، یک مسکن بخورم و تا صبح فردا از جایم تکان نخورم. با عجله رانندگی می‌کردم. به همین خاطر وقتی به چهار راه نزدیک خانه رسیدم و عدد تایمر چراغ راهنما را خواندم، حسابی عصبانی شدم.


سرم را که به شدت درد می‌کرد، به فرمان اتومبیل چسباندم و چشم‌هایم را برای لحظه‌ای بستم. برای لحظه‌ای احساس آرامش کردم که صدای ضربه به شیشه ماشین، مرا از جا پراند. در ابتدا ترسیده بودم و از این‌که یک نفر آرامش چند لحظه‌ایم را به هم زده بود به شدت عصبی بودم. سرم رو بلند کردم و با خشم به دختر بچه‌ای که کنار پنجره ایستاده بود نگاه کردم. لبخند دخترک روی لب‌هاش خشکید. بی‌‌آن‌که فکر کنم، با عصبانیت گفتم: «من به بچه‌های گدا پول نمی‌دم. برو...» اشک توی چشم‌هاش حلقه شد. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت: «من گدا نیستم. گل فروشم...» تازه نگاهم به گل‌های توی دستش که داشت پلاسیده می‌شد افتاد.

داستان تاوان خیانت

  • ۰۰:۰۱

با خوشحالی خود را به مریم رساندم. او نزدیک همان رستوران شیک انتظار مرا می‌کشید. همان‌جایی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کردیم و آشنا شده بودیم. با نوعی شتابزدگی تاکسی را متوقف کردم و از آن پایین جستم و با دست اشاره کردم. مریم دوان دوان خودش را به من رساند و وقتی به یک قدمی من رسید نفس‌زنان و در حالی‌که سرخ شده بود پرسید: موفق شدی؟


- آره، به تاکسی اجازه خروج نمیدن، ولی من گرفتم. بزن بریم.

- چه خوب پس همین جا منتظر من باش تا برم لباس خودمو عوض کنم و برگردم...

- خب چرا پیاده؟ می‌‌رسونمت و همونجا منتظرت می‌مونم. اینجوری که بهتره

- راست می‌گی‌ها... از خوشحالی گیج شدم.

کنار من نشست و ما حرکت کردیم. فاصله زیادی تا خانه مریم نبود. برای همین زود رسیدیم و او بلافاصله پیاده شد و رفت. من نیز در همان حد فاصل به گذشته پرتاب شدم.

من و مریم تقریبا سه ماه پیش آشنا شدیم. آن روز من سه مسافر خود را نزدیک میدون بهارستان پیاده کردم و به راه ادامه دادم. اما هنوز خیلی دور نشده بودم که چند دختر دست بلند کردند. پنج نفر بودند. من تاکسی خود را متوقف کردم. یکی از آنها همین مریم بود که خم شد و گفت: آقا ماها را می‌رسونید؟

داستان شیرین

  • ۰۰:۱۱

وقتی سرکوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم می‌گذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را نخواهم دید. با گام‌های سنگین به طرف خانه آنها راه افتادم. می‌‌خواستم برای دهمین بار و آخرین بار نزد پدرش بروم و باز هم التماس کنم. این دفعه مدرکی نیز همراه داشتم که اگرچه او ارزشی برای آن قائل نبود ولی برای من اهمیت داشت. مدرکPHD‌ام (دکتری) بود. می‌‌خواستم آن را به پدر سارا نشان دهم. همان که دفعه قبل به او گفتم و جواب زننده‌ای شنیدم.

- این واسه لای جرز دیوار خوبه. ببر  برای مامان‌جونت. برو دیگه اینجا نبینمت، وگرنه زنگ می‌زنم 110.



اما من و سارا یکدیگر را دوست داشتیم. من دانشجوی دکترا بودم و او تازه وارد دانشگاه شده بود که با هم آشنا و بعد عاشق یکدیگر شده بودیم. چطور می‌توانستم پس از این همه مدت از او چشم بپوشم؟ در این شهر بی‌در و پیکر و پر زرق و برق که اتفاقا خیلی‌ها دنبال دوستی‌های زودگذر و خوشگذرونی هستند، من فقط سارا را دوست داشتم. باهم پیمان بسته بودیم. قرار گذاشته بودیم که وقتی من مدرک خود را گرفتم ازدواج کنیم. ولی اولین بار که به خواستگاری‌اش رفتم چنان مورد بی‌مهری پدرش قرار گرفتم که چیزی نمونده بود آن مرد خودخواه و بی‌ادب و بی‌اخلاق را با مشت و لگد بزنم. او بازوی مرا گرفت و کشید و می‌خواست از خانه بیرونم کند. اما سارا می‌گفت ناامید نشو. برای همین باز هم رفتم

داستان اوج غرور

  • ۰۱:۲۳

این‌که می‌گویند فلانی «طاقت خوشی رو نداره»، کاملا حقیقت دارد. من این واقعیت را با تمام وجود در زندگی‌ام لمس کرده‌ام. بگذارید همه چیز را از اول برای‌تان بگویم؛ ما یک خانواده چهار نفره کاملا خوشبخت بودیم. پدر و مادرم که هر دو تحصیلکرده و استاد دانشگاه بودند، برای رفاه و پیشرفت من و برادرم از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کردند. آنها همه شرایط را طوری فراهم می‌کردند که من و برادرم جز درس خواندن به چیز


دیگری فکر نکنیم. ما یک گروه شش نفره شامل سه دختر و سه پسر از فامیل بودیم که برای کنکور و قبولی در دانشگاه درس می‌خواندیم. جزوه و کتاب درسی به هم قرض می‌داریم و بزرگ‌ترین هدف‌مان زدن فک یکدیگر و آوردن رتبه خوب در کنکور بود. بعد از یکسال استرس و بی خوابی کشیدن و روزی پانزده ساعت درس خواندن بالاخره روز کنکور فرا رسید. بیش از همه بچه‌ها من به نتیجه کارم مطمئن بودم و می‌دانستم با یک رتبه‌ای عالی در کنکور پذیرفته خواهم شد اما راستش خودم هم هیچ تصور نمی‌کردم که با یک رتبه‌ای دو رقمی آن هم در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شوم.

داستان کوتاه تقدیر

  • ۲۰:۳۸

هنوز بچه‌های هم سن و سال من مشغول بازی فوتبال و گذراندن ایام جوانی بودند که من وارد بازار کار شدم.

نه این‌که ارتباطم با دوستان قطع شود، که اتفاقا به لحاظ وضعیت محل کارم که نزدیک خانه بود، بیشتر می‌توانستم با دوستان باشم.  علت این‌که در اوج جوانی مشغول به کار شدم، مشکلات خانواده‌ام بود. پدر پیرم که یک عمر خرج من و مادر و دو خواهرم را بر دوش کشیده بود، دیگر نا توان تر از آن بود که بتواند مخارج قریب الوقوع جهیزیه خواهرانم و مخارج تحصیل مرا بپردازد. این بود که کمک خرج خانه شدم.


شاید یک سال بعد بود که روزهای سربازی فرا  رسید. روزهایی که مصادف بود با جنگ تحمیلی و من مجبور بودم برای خدمت سربازی راهی جبهه‌های جنوبی شوم.

حسن آن روزها و خدمت سربازی در ایام جنگ این بود که همه بچه‌ها اعم از فقیر و غنی، خیلی زود با یکدیگر صمیمی می‌شدیم و خیلی زود به نوعی مراقب هم بودیم تا کمتر کسی آسیبی ببیند.

عجب روزهایی بود آن روزها، گاهی اوقات نگهبانی که می‌دادیم در دل شب به ناگهان دشمن حمله می‌کرد و ما مجبور بودیم از خود و سرزمین‌مان دفاع کنیم. چه روزهایی که دوستان‌مان جلوی چشمانم توسط دشمن بعثی جان باختند و ما برای‌شان اشک ریختیم.

داستان ساده لوح

  • ۱۸:۵۵

جلوی آینه ایستادم و خودم را نگاه کردم. رنگم حسابی پریده بود و دست‌هایم می‌لرزید. حرف‌های «راشین» در گوشم زنگ می‌زد. تمام نشانی‌هایی که می‌داد درست بود. نمی‌توانستم باور کنم، آخر «مجید» چطور دلش آمده بود که چنین خیانتی را در حقم مرتکب شود، آن هم با زنی چون راشین! وسایلم را تندتند در چمدان جمع کردم و منتظر آمدن مجید شدم. باید تکلیفم را با او روشن می‌کردم.


دیگر نمی‌توانستم به این زندگی ادامه دهم. شب که مجید به خانه آمد رفتارش مثل همیشه بود؛ عادی و مهربان! به چهره اش که نگاه می‌کردم زبانم نمی‌چرخید تا کلامی حرف بزنم اما وقتی یاد تلفن راشین می‌افتادم اعصابم بهم می‌ریخت. مجید از همان بدو ورودش به خانه متوجه حالتم شد. چشمان پف کرده‌ام را که دید با تعجب پرسید: «چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟» دلم نمی‌خواست به چشمانش، چشمانی که این همه سال به من دروغ گفته بودند نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم: «برو لباسات رو عوض کن. می‌خوام باهات حرف بزنم!» مجید با نگرانی روبرویم نشست و گفت: «نمی‌‌خواد، زود باش بگو ببینم چی شده؟» بی‌آن‌که نگاهش کنم گفتم: «چرا به من نگفته بودی که یکی دو ماهه راشین رو اخراج کردی؟» مجید با تک سرفه‌ای گلویش را صاف کرد و گفت:

داستان پیانیست

  • ۱۵:۵۵

- شما شغلتون چیه آقا بهزاد؟

- عرض کردم که خدمت‌تون... من موزیسین هستم... آهنگساز!

- بنده هم شغل‌تون رو پرسیدم، نه سرگرمی و تفریح‌تونو!

همین چند جمله ابتدایی کافی بود تا بهزاد ترش کند و خیلی زود از پدرم خداحافظی کند و برود.



با رفتن او مانند پلنگی زخمی به سمت پدر یورش بردم و با خشم گفتم:

- واقعا که! این چه طرز رفتاری بود که با این بیچاره داشتین؟ چرا آبروی منو می‌برید؟

پدر هم که می‌دانست من چنین عکس العملی نشان خواهم داد، مرا به آرامش دعوت کرد و گفت:

- مهشید جان چرا از روی احساس رفتار می‌کنی؟ مگه من بد تو رو می‌خوام؟

اما این کلمات چیزی نبود که مرا آرام کند و با همان لحن عصبانی پاسخ دادم:

داستان کوتاه کافه محبت

  • ۰۲:۰۰

اربعین نزدیک بود. سال‌ها بود که همسرم اصرار می‌کرد بریم کربلا. از وقتی راه باز شد، هفته‌ای نبود که التماس نکنه بریم پابوس آقا. خیلی از دوستام رو آنجا جا گذاشته بودم، شاید به همین خاطر بود که هر سال با این‌که دلم می‌‌خواست به کربلا بروم، اما به خاطر وضعیت جسمانی‌ام، این اتفاق پیش نمی‌‌افتاد. حالا پای چپ خودم بمونه که همان جا برای همیشه رفیق نیمه راه شد. اما حالا که صَدام رو مثل یک موش از یه دخمه درآوردند و بالای دار کشیدند همه چیز فرق می‌کرد. باورم نمی‌شد آن مرد جنایتکار به این روزگار بیفتد. یاد حرف‌های رفیق جانبازم که سال پیش شهید شد افتادم... همیشه می‌گفت این «آدمکش موندنی نیست و ما هم با مردم عراق سر جنگ نداریم...»


تا این‌که دو سال پیش، وقتی به همسرم گفتم که برای سفر آماده بشه سر از پا نمی‌شناخت. بنده خدا سال‌ها، دوری و دل‌نگرانی و زندگی در کنار یک معلول رو تحمل کرد و هیچ وقت دم نزد و حالا بعد از سال‌ها راهی سرزمینی شده بود که عمری زیارتش رو آرزو داشت. اما من ازش خواستم یک بار دیگه از خود گذشتگی کنه و تا کربلا رو بدون من بره، تا اونجا به هم ملحق بشیم. حسابی دلخور شد و البته دلخوری‌اش هم بجا بود: می‌گفت من این همه سال صبر کردم تا با هم بریم و حالا...

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan