داستان کوتاه خواب گهواره

  • ۰۰:۱۷

از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم، دیدم آن قدر با صدای بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم می‌تونم کمکت کنم.» بهش نگاه کردم و بدون این‌که پاسخی بدهم، دستم را از میان انگشت‌هایش بیرون کشیدم و بی‌‌هدف در امتداد خیابان شروع به قدم زدن کردم. پاهایم را روی برگ‌های رنگارنگ خشک شده می‌گذاشتم اما صدای خش‌خش برگ‌ها هم نمی‌تونست آرومم کنه. آرام آرام اشک می‌ریختم و میان گذشته و آینده، بی‌‌انگیزه قدم می‌زدم.


وقتی به امامزاده رسیدم، هوا تاریک شده بود. باد سردی به صورتم می‌کوبید. پوستم خشک شده و جای اشک‌ها روی گونه‌هام می‌سوخت. از دم در یک چادر قرض کردم و داخل رفتم بعد روی سکوی کنار حیاط نشستم. سوز سرما تا مغز استخوانم می‌رسید، نمی‌تونستم لحظه‌ای جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

داستان چشم سوم

  • ۲۰:۱۷

از بچگی به داستان‌های ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این چیزها درد می‌کرد... امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.

آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه نگفته‌اند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به سمت تو خواهد کشاند... برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی -  دو سالگی شروع شد و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

خوب به خاطر دارم که بیست و یک ساله بودم که اولین پیام‌های غیرطبیعی را در زندگی‌ام دریافت کردم... این نیرو چیزی نبود جز یک احساس ساده که منجر می‌شد انرژی محیط را بگیرم به عنوان مثال با چند دقیقه حرف زدن با یک نفر می‌توانستم متوجه بشوم که آن فرد انسان خوبی است یا نه! از ذات درستی برخوردار است؟ یا کلاش و دروغگوست! نیتش خیر است یا قصد کلاهبرداری دارد؟!


این مهم حتی در مورد مکان‌ها هم به من منتقل می‌شد و مواردی پیش می‌آمد که جایی می‌رفتم و در آنجا به ناگهان دچار دلشوره و احساس بدی می‌شدم و خیلی زود آنجا را ترک می‌کردم و بعدتر می‌فهمیدم که مثلا آنجا جاسازی مواد بوده یا خلافی در آنجا صورت گرفته و...

داستان کوتاه بازی کثیف

  • ۰۰:۲۰

با شیوا در یکی از سمینارهای روان‌شناسی آشنا شدم... او خبرنگار بود و من به عنوان یکی از مدعوین و سخنرانان در آن همایش بودم.

از همان دوران نوجوانی عاشق علم روان‌شناسی بودم... شاید باور نکنید اما در دبیرستان کتاب‌های روان‌شناسی را می‌خریدم و خودم آنها را مطالعه می‌کردم، این عشق و علاقه زیاد به روان‌شناسی باعث شد تا خیلی زود  در دانشگاه رشته روان‌شناسی را انتخاب کنم و در طول مدت تحصیل همچنان با اشتیاق درس می‌خواندم و واحدهایم را پاس می‌کردم که لیسانس خود را در مدت سه سال و نیم گرفتم و بعد هم با معدلی بالا درسم را تا مقطع دکتری ادامه دادم. من همچنان عاشق رشته‌ام بودم و در دانشگاه هم استادهایم می‌گفتند: «که تو با این علاقه و پشتکار در آینده‌ای نه چندان دور تبدیل به یکی از روان‌شناسان مطرح خواهی شد.»



آنها راست می‌گفتند چرا که چند سال بعد توانستم برای خودم در حیطه کاری‌ام اسم و رسمی دست و پا کنم، مطبم همواره شلوغ بود... من زندگی‌ام را وقف کارم کرده بود و همیشه از این سمینار به آن سمینار می‌رفتم و تا دیر وقت در مطب بودم. این موفقیت در کنار چهره خوب و قد بلند ذاتی‌ام که خداوند به من عنایت کرده بود باعث شد تا خیلی‌ها به من حسادت کنند و همچنین خیلی از دخترها به سمت من جذب بشوند!!

داستان عروسی در میان زلزله

  • ۲۳:۳۲

آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود می‌دانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر می‌کردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج می‌کنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را می‌دیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که می‌توانم نظر او را تامین کنم.

از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواسته‌ای دارد بی‌درنگ گفتم:


- فرنوش‌جان! من با جان و دل حاضرم خواسته‌ات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.

- راستش می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت این‌که پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین می‌خواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.

داستان کوتاه گناه من چه بود

  • ۰۰:۵۰

در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.

امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی  دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح

دادم اما او باز هم گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرف‌های نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم...


- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم... من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است... من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمی‌خورد.

- ولی مریم خانم... شما که طلاق نگرفته‌اید... همسر شما فوت کرده است.

- خب بله... همسر من قبل از این‌که اولین سالگرد ازدواج‌مان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟

داستا کوتاه عروس بدلی

  • ۱۲:۲۶

سارا در دانشگاه با پسری که از اهالی یکی از شهرهای غربی کشور بود دوست شد و حدود یک سالی است که با هم ارتباط دارند و چند روز پیش هم با هم قرار گذاشتند تا به جزیره کیش بروند، اما به من گفته بود...

امیر در حالی که با پشت دست‌هایش اشک‌های صورتش را پاک می‌کرد و توی محوطه کلانتری راه می‌رفت و با خودش حرف می‌‌زد در گوشه‌ای نشست و با بغضی که در سینه داشت داستان آشنایی خودش با سارا را این چنین تعریف کرد:

اولین بار که سارا را دیدم توی عروسی داداش رضا بود. دختری با موهای طلایی و مانتوی سفید رنگ که با دختر خاله نگار در حال بگو بخند بود. اولین بار بود که می‌‌دیدمش، فکر کردم از فامیل‌های دور خودمونه که تا حالا ندیدم. از نگاه‌های من متوجه شد که دارم بهش نگاه می‌کنم، ضمن این‌که زیر چشمی به من نگاه می‌کرد، در گوشی با نگار در حال صحبت کردن بود. خلاصه پیامک به دختر خاله نگار دادم، اونی که همراهت هست کیه؟

داستان کوتاه خدا را در وجودم احساس میکنم

  • ۰۹:۲۵

حقیقتی در وجودم نهفته است که انتظار می‌کشد تا آن را کشف کنم و آن حقیقت این است که من سزاوار تمام چیزهای خوبی هستم که زندگی به من تقدیم می‌کند و خدا با هزاران ندا با من حرف می‌زند و تمامی آنها یک پیام واضح دارد: «به من توکل کن...»


چهارده ساله بودم که با «رحمان» ازدواج کردم او از فامیل‌های دور مادرم بود، مردی مهربان و اهل کار و زندگی بود در آن زمان رسم بر این بود که عروس با مادر و پدر شوهرش زندگی کند. «رحمان» با پدرش کار می‌کرد، ولی درآمدش را پدرش برداشت می‌کرد... مادر شوهرم زن سختگیری بود و در زندگی ما دخالت می‌کرد. «رحمان» وقتی دخالت‌های مادرش را می‌دید ناراحت می‌شد به همین خاطر تصمیم گرفت پول حاصل از کارش را از پدرش گرفته و پس‌انداز کند.

داستان زائر آفتاب

  • ۱۹:۴۶

در میان نورهای سفیدی که کم‌کم سبز رنگ می‌شد احساس سبکی می‌کردم. می‌تونستم بال بگشایم و آزاد و رها تا آن سوی نورها پر بکشم. صدایی از میان نورهای سبز به گوشم رسید: «زائر ما! کجایی؟ سال‌هاست که در انتظارت هستیم. بلند شو!...» خواستم بلند شوم که درد در بدنم پیچید. از صدا دور شدم. صدایی تازه به گوشم می‌رسید، پنس... قیچی... و دوباره خوابی سنگین چشم‌هایم را پر کرد...

وقتی خواستم دوباره چشم‌هایم را باز کنم، نوری که از پنجره به اتاق می‌تابید چشم‌هایم را زد. سرم را برگرداندم و باز چشم‌هایم را باز کردم. دخترم روی صندلی کنار تختم نشسته بود. چشم‌هایش گود افتاده بود، با دست‌های مهربانش دستم را فشرد. خواستم که حرف بزنم که گلویم به شدت سوخت و به سرفه افتادم. دخترم دست پاچه یک لیوان آب برایم آورد. دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش پر از اشک بود، مرا بلند کرد، کمی آب در گلویم ریخت و با صدایی که می‌لرزید گفت: «مامان حرف نزن! نباید حرف بزنی! گلوت از دو ناحیه بریده شده... تارهای صوتیت خیلی صدمه دیده... دکترا می‌گن....» و بعد شروع کرد به هق هق کردن... در آن لحظات زندگی‌ام را مرور کردم:


تازه سیزده سالم شده بودم که خواستگاری پا به خانه ما گذاشت. خوب یادم می‌آید که دلم نمی‌خواست از مدرسه دل بکنم، اما «ننه عالیه» و دیگران آنقدر از خوبی‌هایش گفتند و قصه لیلی و مجنون ساز کردند که کم‌کم به فکر فرو رفتم. آن شب که ننه عالیه کنارم نشست و سرم را نوازش کرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. برایم از زندگی خود گفت، از این‌که رمز خوشبختی و آرامش آن روزها، ازدواج در سنین پایین بوده، از این‌که اگر بی‌‌دلیل خواستگارم

داستان خواهر من

  • ۰۱:۴۰

از سر شب که علیرضا به خانه آمده بود از چهره‌اش مشخص بود که نگران و مضطرب است.

من این موضوع را در همان نگاه اول متوجه شدم و حتی چند باری هم از او سوال کردم که آیا اتفاقی رخ داده؟... علیرضا اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره رفت و گفت که چیزی نیست و من نیز به خیال این‌که حتما موردی در محل کارش رخ داده و یا هرچه که هست نمی‌خواهد حرفی بزند دیگر از او سوالی نکردم تا موقع شام که خودش دیگر طاقت نیاورد و مهر سکوت را شکست.

- مینا، امیر دیروز تهران بود.

- خب آره... گفته بودی که میره تهران... واسه همون کار چک برگشتی دیگه

- آره

- خب درست شد؟... طرف توی حساب پول ریخته بود؟... حسابش پر شده بود؟


- نمی‌‌دونم، حالا اون مهم نیست...

علیرضا نگران و مشوش بریده بریده حرف می‌زد ومن که دیگر کم‌کم داشتم نگران می‌شدم قاشق و چنگال را داخل بشقابم انداختم و به صورت علیرضا زل زدم و گفتم:

- علیرضا چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟... درست بگو ببینم چی شده.

علیرضا مکثی کرد و نگاهش را به میز دوخت و گفت:

- امیر دیشب رفته بود کلانتری... توی کلانتری مونا رو دیده بود که با چندتا زن دیگه گرفته بودنش و آورده بودن کلانتری

داستان یک روز معمولی

  • ۲۱:۵۲

صبح که از خواب بیدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب و امیدوارکننده‌ای بیندیشم. اما این حربه هم تاریخ مصرف خودش را داشت. ناگزیر بدون اینکه به همسرم مرتضی چیزی بگویم او را راهی محل کارش کردم و تازه خودم ماندم و خودم. دل و دماغ جمع کردن میز صبحانه را هم نداشتم. تلفن را برداشتم و کمی با دکمه‌های آن بازی کردم. خودم هم نفهمیدم چطور اما تا به خودم آمدم دیدم شماره منزل مادرم را گرفته‌ام. مادرم با همان ملاطفت و نرمی سخن همیشگی گوشی را برداشت. دلم کمی آرام گرفت.

از دلشوره‌ام به او چیزی نگفتم و فقط احوالپرسی کردم. خیالم که از خانواده‌ام راحت شد برخواستم و میز صبحانه را جمع کردم. ساعتی خودم را به شستن ظرف‌ها و نظافت خانه مشغول کردم، اما تا آمدم روی مبل نشستم که نفسی چاق کنم، دوباره همان دلشوره‌ها به سراغم آمد. تلویزیون را روشن کردم، اما با وجود برنامه‌های تکراری انگیزه‌ای برای تماشا کردن نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan