- پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷
- ۰۰:۱۷
از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به دیوار تکیه دادم و صورتم به روبهرو خیره مانده بود. سردم بود، احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم بعد بیاختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. نمیدونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم، دیدم آن قدر با صدای بلند گریه میکنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم میتونم کمکت کنم.» بهش نگاه کردم و بدون اینکه پاسخی بدهم، دستم را از میان انگشتهایش بیرون کشیدم و بیهدف در امتداد خیابان شروع به قدم زدن کردم. پاهایم را روی برگهای رنگارنگ خشک شده میگذاشتم اما صدای خشخش برگها هم نمیتونست آرومم کنه. آرام آرام اشک میریختم و میان گذشته و آینده، بیانگیزه قدم میزدم.
وقتی به امامزاده رسیدم، هوا تاریک شده بود. باد سردی به صورتم میکوبید. پوستم خشک شده و جای اشکها روی گونههام میسوخت. از دم در یک چادر قرض کردم و داخل رفتم بعد روی سکوی کنار حیاط نشستم. سوز سرما تا مغز استخوانم میرسید، نمیتونستم لحظهای جلوی اشکهایم را بگیرم.
- داستان کوتاه
- ۶۸۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...