- دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
- ۰۰:۳۶
محبوبه کلافه بود. کمی دیرتر اومد توی کلاس نشست جفتم. یه جوری عصبانی بود که ترسیدم بهش سلام کنم! از اون وقتهایی که نباید هیچی بهش بگی. این جور وقتا جزوهاش رو باز میکنه و تند تند توش مینویسه و خط میزنه. استاد داشت در مورد اوربیتالها حرف میزد. آخ چقدر بدم میاد از شیمی. اینجور مواقع یواشکی دستم رو میکنم توی کیفم و میرم سراغ گوشیم و اساماسبازی! ولی از خانم دکتر جباری میترسم. از اون استاداییه که وقتی عصبانی بشه باید خودت بهش بگی:
- استاد! سم؟ گلوله؟ طناب دار؟
یعنی باید خودت؛ روش خودکشیت رو با میل انتخاب کنی! با افتخار! نتونستم جلوی خودمو بگیرم. برای همین یواش بهش گفتم:
- پدر جزوه رو درآوردی. خب به جاش جون بکن بگو چی شده؟!
- پسره استایلش مثل فرغونیه که از طبقه 12 هم افتاده، اونوقت به من تیکه میندازه! خُب کلنگ، موجود ناشناخته جنگلهای ماداگاسکار، بیل بدون دسته... اگر قراره تو شوهر من باشی که وبا بگیرم زندگیم قشنگتره! والاااا!
- داستان کوتاه
- ۱۱۵۴
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...