داستان عشق تا پای جان

  • ۱۸:۱۰


روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دلدخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داش.....

داستان عشق دنباله ار

  • ۰۰:۴۹

 شب باشکوهی بود.

شصتمین سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگم رو جشن گرفتیم! به قدری همدیگر رو دوست داشتن که زبانزد خاص و عام بودن. از وقتی یادمه پدربزرگ واسه مادربزرگم مجنون بود و مادربزرگم لیلی! این عشق آسمونی و زیبا تو زندگی تمام بچه‌ها  و نوه‌ها هم اثر مثبت گذاشته بود و به همه‌مون ثابت شده بود که عشق واقعی افسانه و توهم نیست. همه دور هم جمع بودیم و راجع به مسائل مختلف صحبت می‌کردیم... اما در این میان چیزی بود که منو آزار می‌داد! از نگاه‌های خیره پسردایی منصور مانی خوشم نمی‌یومد


یه روز وقتی در حال خوند ن مجله بودم باهام تماس گرفت و بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: روژین، این روزها دارم یه حس جدید رو تجربه می‌کنم. حسی که تا به حال نسبت به هیچ‌کس نداشتم. حسی شبیه عاشقی...

در حالی که جا خورده بودم اما با خونسردی ظاهری گفتم: به سلامتی، مبارکه!

این بار بی‌مقدمه و با لحنی قاطع گفت: خودتو به اون راه نزن. خوب می‌دونم که حواست به نگاه‌های عاشقانه من هست.

داستان میراث کهنه

  • ۱۴:۰۹

ما که خبر نداریم، اما بزرگ‌ترها می‌گفتند ریشه این کینه، بر می‌گردد به حدود صد سال قبل. یعنی به دوران نوجوانی پدربزرگ‌های‌مان.

این طور که پدر می‌گفت، در آن ایام، پدربزرگ ما با برادرش بر سر قطعه‌ای زمین درگیر می‌شوند. یک درگیری خیلی کوچک که شاید پادرمیانی بزرگ‌ترها می‌توانست آن را در نطفه خفه کند و دو برادر از هم دلخوری نداشته باشند و زندگی خوش و راحتی را در کنار همدیگر بگذرانند و باعث تداوم این کینه در نسل‌های بعدی هم نشوند. اما این طور نشد.


حال یا بزرگ‌ترها کوتاهی کردند و یا این‌که پدربزرگ و برادرش تن به این آشتی ندادند، هر چه بود، این کینه و لج و لجبازی نسل به نسل ادامه پیداکرد. از پدربزرگ‌ها به پدران ما، و از پدران به ما. و این آشوب همچنان ادامه داشت تا این‌که... بالاخره شجاع‌ترین‌ها از راه رسیدند!

داستان آقای سوپر استار

  • ۰۰:۱۹

چشم‌های جذاب و قد بلندی داشت. اما چیزی که باعث محبوبیتش شده بود سبک گفتار و نوع رفتارش بود. هر جا که می‌رفتی حرف از اون و برنامه‌هاش بود. اون قدر مشهور بود که اخبار دروغ در موردش سریع‌تر از حرف‌های راست قدرت می‌گرفت. یکی می‌گفت ممنوع‌التصویر شده. یکی می‌‌گفت ازدواج نا موفقی داشته. دیگری هم به همه اطمینان می‌داد که هنوز مجرده. سکوتش در مورد زندگی خصوصیش تو همه مصاحبه‌ها با نشریات هم به این شایعات دامن می‌زد. کم و بیش می‌شد عکسش را تو گوشی تمام دختر‌های جوان پیدا کرد. کافی بود اعلام بشه تا در کنسرتی حاضر می‌‌شه تا بلیت کنسرت در سریع ترین زمان ممکن فروش بره. خلاصه نقل تمام مجالس بود. من اگرچه هرگز از هیچ سوپر استاری امضا نمی‌گرفتم، اما هر جا اسمی ازش می‌شنیدم گوشام تیز می‌شد. به خصوص آن روز که وقت ناهار تو دانشکده از میز پشت سر صدای آرومی به گوش رسید در مورد نوع غذای محبوبش. سریع فهمیدم که باید ارتباط نزدیکی بین او و دختری که روی میز پشت سری توی سلف نشسته، وجود داشته باشه. ناخود آگاه برگشتم تا چهره این دختر را شناسایی کنم. می‌‌شناختمش. سال پایینی ما بود و دو تا کلاس مشترک با هم داشتیم. نگاهش که به من خورد، حرف‌های در گوشی‌اش را با هم کلاسیش تمام کرد و به من نگاه کرد. فوری نگاهم را به سمت دیگری بردم و وانمود کردم دارم دنبال کسی می‌گردم.


زنگ بعد که باهاش کلاس مشترک داشتم، رفتم و روی نیمکت پشت سرش نشستم و تمام حواسم را جمع کردم تا موقع حاضر و غایب اسم و فامیلش را کشف کنم. تا اون روز هرگز متوجه نامش نشده بودم. هر بار که به ساعتم نگاه می‌کردم یک دقیقه بیشتر جلو نرفته بود. انگار قرار نبود این کلاس به پایان برسه. مدام بهش نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم شباهتی با سوپر استار محبوب من داره یانه. یعنی با هم فامیلند؟ شاید هم من اشتباه کرده باشم. نه امکان نداره.

داستان ماهان و مهتاب

  • ۰۰:۳۰

 باد سردی از شیشه نیمه ‌باز اتوبوس به صورتش می‌کوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمی‌کرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهی‌ای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.


چند روزی از مرگ پدرش نمی‌گذشت، بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانواده‌اش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار می‌کرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.

داستان مادر زن من

  • ۰۱:۱۹

از وقتی در بانک «خوش حسابان» استخدام شدم کل برنامه زندگی‌ام عوض شد. من عادت داشتم تا کله ظهر بخوابم و ظهر برم با ماشین دوری بزنم و مسافرکشی کنم. اما استخدام در یکی از شعبه‌های این بانک باعث شد که کلی سحرخیز بشم و صبح علی‌الطلوع به سمت محل کار حرکت کنم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم همزمان با خودم سربازها رو هم می‌دیدم که اونا هم برای شرکت در برنامه صبحگاه خودشون رو به پادگان می‌رسوندن.


رفتگران عزیز هم مشغول تمیز کردن خیابون‌ها بودن. همیشه وقتی به ساعت کار این افراد فکر می‌کردم خیلی دلم می‌سوخت. می‌گفتم طفلکیا سر صبح باید از خواب بیدار شن و از لذت شیرین خواب صبحگاهی محروم بمونن. اما حالا خودم

داستان کیفر

  • ۰۱:۲۴

دخترخاله‌ام سهیلا، درحالی که سعی می‌کرد از آن سوی سیم بلند صحبت کند تا صدایش به این سو برسد می‌گفت:

- نسیم تمام شد. همه کارهارو ردیف کردم. تمام مدارکت رو آماده کردم و همین یک ساعت قبل برات پست کردم. فکر کنم تا یکی دو روز دیگه به دستت برسه. من اگه جای تو باشم یک لحظه هم وقت رو تلف نمی‌کنم. همین الان بلند شو برو دنبال بلیط تا به محض رسیدن مدارک، راه بیافتی بیای اینجا.


از خوشحالی انگار پر درآورده بود. آن قدر قربون صدقه سهیلا رفتم تا بالاخره شوهرش مجید گوشی را از دستش گرفت و با شوخی و خنده گفت:

- دختر توکه پدر مارو درآوردی، اگه قرار باشه همین طوری ادامه بدی که ما باید حقوق یک ماهمون رو بذاریم برای پول تلفن!

خندیدم و با این جمله حرفم رو تموم کردم:

داستان شاهزاده من با اسب سفید

  • ۰۲:۱۱

تا هفده سالگی در پرورشگاه بودم. در طول این مدت اگرچه چند بار خانواده‌هایی مختلف برای بردن من به خانه شان داوطلب شده بودند، اما من هرگز با هیچ کدام‌شان زندگی نکردم. البته دو بار به خانه این افراد هم رفتم، اما هیچ وقت بیشتر از 48 ساعت- و بار دوم هفت روز- نتوانستم نزد آنها زندگی کنم.



دلیلش بر می‌گشت به این‌که من بر خلاف بسیاری از دخترهای دیگر که در پرورشگاه زندگی می‌کردند و خود من هم تشویق‌شان می‌کردم، اصلا دلم نمی‌خواست یک خانواده غریبه را به عنوان پدر و مادر خودم بپذیرم. البته دوست داشتم روزی صاحب یک خانواده بشوم، به کسی بگویم پدر و یک نفر را مادر صدا کنم و چند دختر و پسر از جان عزیزتر را به عنوان خواهر و برادر داشته باشم و با این جمع بر سر سفره بنشینم و... آری، من نیز همه اینها را دوست داشتم، اما نه به عنوان وصله‌ای!

داستان آرزوی برباد رفته

  • ۰۰:۳۰

شب بود و سرمای شب لرزه بر اندامش انداخته بود. دستانش آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانست آتش برساند. یاد دختر کبریت فروش افتاد که در سرمای یک شب برفی دانه دانه کبریت‌هایش را روشن می‌کرد که گرم شود. با هر آتش، نیز به روزیایی که در ذهنش ساخته بود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

دلش برای زندگی‌اش تنگ شده بود. البته اگر اسمش را بتوان زندگی گذاشت. اما بهر صورت از این آوارگی برایش بهتر بود. سه چهار ماهی می‌شد که خانه‌اش را ترک کرده بود. کسی را نداشت جز خواهر کوچکش. خواهری که از همه کس به او نزدیک‌تر بود و بیشتر از همه به او اعتماد داشت. نمی‌دانست چه کرده بود که باید کارش به اینجا می‌رسید.



درست به خاطر نمی‌آورد شش یا هفت سال پیش بود شاید هم بیشتر و یا کمتر، زمانش هر چه بود مگر مهم بود. سری از تاسف تکان داد. یعنی تمام خواهران دنیا این‌گونه‌اند؟!

نخستین سفرش همراه دوستان دانشگاهی‌اش بود. چه سفر خاطره‌انگیزی شده بود. اما حیف، کاش سمیه هیچ‌گاه با آنها به این سفر نمی‌رفت. افسردگی او روی تمام گروه تاثیر گذاشته بود. آخر هم پس از بازگشت از سفر کار خودش را کرد. خودکشی او شوک بزرگی به گروه شان وارد کرده بود. هیچ کس باورش نمی‌شد. شاید اگر مادر آرزو زنده بود نه دچار افسردگی می‌شد و نه این‌که نامادری‌اش او را به حد جنون نمی‌رساند تا بخواهد دست به خودکشی کند. آرزو آهی از ته دل کشید. سمیه تنها 20 سال داشت که از این دنیا رفت. حیف چه زود چشم روی دنیا بست. اما چه حیفی، خوش به‌حال او. حداقل از نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش پشت پا نخورد...

داستان بی نهایت عشق

  • ۱۴:۵۴

 - متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می‌کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می‌کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می‌کنه...


- خودم... آقای فرحزادی... من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت، البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین‌گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می‌کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی‌تونستن انجام بدن من فقط کمک می‌کردم.

Designed By Erfan Powered by Bayan