- بچهجون ناسلامتی امروز قراره برای خواهرت خواستگار بیاد، کجا میخوای شال و کلاه کنی؟
- ای بابا، مامان جون خوبه از دو ماه پیش بهت گفته بودم که امروز قراره برم کرج مهمونی خداحافظی دوستم.
- آره پسرم، گفته بودی... ولی خب میبینی که قراره برامون مهمون بیاد.
- مگه میخوان بیان خواستگاری من که حضورم لازمه؟ ماشاا... نسیم خانم، مثل دسته گل اینجا حاضره.
سعید این جمله را به مادر گفت و مشغول لباس پوشیدن برای رفتن به
مهمانی بود و مادر هم در حالی که میوهها را میشست پاسخ سعید را میداد.
به قدر کافی دلشوره و استرس داشتم، چرا که حسابی با وحید و
خانواده اش رودربایستی داشتم و از چند روز پیش نگران مراسم خواستگاری امشب
بودم و مدام فکر میکردم که نکند خدای ناکرده اتفاق بدی رخ دهد. به همین
علت با عصبانیت به میان حرف سعید و مادر پریدم و گفتم:
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...