کفری شده بود، هی نچ نچ میکرد. عادتشه، وقتی یه چیزی توی
مخشه هی نچ نچ میکنه، از وقتی کوچیک بود این کار رو میکرد. بچهها تو
محل بهش میگفتن:
- اسکیپی، کانگوروی بوته زار!
آخه اسکیپی اینطوری بود. یه کانگورو بود که هر کی میافتاد
توی دردسر تو یه جنگل، این میومد پیش محیط بانا و اونقد نچ نچ میکرد
که همه بفهمن یه چیزی دیده. گفتم:
- ها چی شده آرش! بگو دیگه کشتیمون از بس نچ نچ کردی!
وایستاده بود جلوی یخچال و یه تخممرغ دستش بود. گفت:
- گرونی شده...خب قبول!! حجم شیرها کم شده...قبول! باد چیپسا
زیاد شده...قبول! لواشکا نازکتر شدن...اونم قبول! اما تخممرغا رو
دیگه چجوری کوچیکشون کردین؟ نه خدایی دروغ میگم؟ یعنی مرغا رو رژیم
میدن؟
نگاه کردم بهش، دیدم راست میگه. تخم مرغه اندازه فندق بود! آرش هی سرش رو تکون میداد و میگفت:
- این مسئولین چرا رسیدگی نمیکنن!
آرش دو سال از من بزرگتره، ولی اون هم مثل ازدواج نکرده. خودش میگه:
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...