دانلود رمانی به نام تلخی به طعم عشق

  • ۰۱:۳۵

دانلود رمان بسیار زیبای تلخی به طعم عشق , این کتاب درباره‌ دخترانی است که در نوزادی داخل بیمارستان توسط فردی با هم عوض شده‌اند و اکنون پس از سال‌ها دختری به نام فاطمه متوجه این حقیقت می‌شود و با بازگو شدن این حقیقت اتفاقات خوب و بد زیادی را پشت سر می‌گذارد.کاربرانی عزیز این رمان بسیار زیبا را از دست ندهند.


داستان کوتاه سوء تفاهم در فرودگاه

  • ۱۷:۱۸

هوا خیلی سرد و سوزآور بود. مسافران برای فرار از سرما به سالن انتظار فرودگاه پناه آورده بودند. قبلا اعلام شده بود، پروازها تاخیر دارند، به این جهت مسافران می‌دانستند که باید زمان بیشتری در انتظار بمانند...

خانم جوانی که مسافرتی طولانی، در پیش داشت، برای این‌که خودش را سرگرم بکند، به طرف فروشگاه‌های فرودگاه رفت. یک کتاب کوچک داستان و قدری شیرینی (در یک پاکت) خرید و رفت گوشه دنجی از سالن روی صندلی نشست تا با خیال آسوده، مطالعه کند و هم شیرینی بخورد تا زمان انتظار زودتر بگذرد...


... خانم جوان، مشغول خواندن کتاب شد، به نظرش آمد، داستان جالب و سرگرم‌کننده‌ای است و با علاقه، مطالعه‌شو ادامه می‌داد. در این موقع خانم پیری هم آمد و کنار او روی صندلی نشست و بلافاصله مشغول خواندن مجله‌ای شد، که در دستش بود.

این دو نفر به قدری به مطالعه کتاب و مجله درگیر شدند، که به اوضاع و احوال پیرامون خودشون بی‌اعتنا بودند و کاری به کار هم و دیگران نداشتند. پس از مدتی، زن جوان احساس کرد، که باید چیزی بخوره، به این جهت دست دراز کرد به طرف پاکت شیرینی که روی دسته صندلی قرار داشت و اولین شیرینی را از داخل پاکت برداشت و در دهان گذاشت و بلافاصله متوجه شد،

داستان کوتاه عروس چاق

  • ۱۵:۱۵

بیست و دو سال سن دارم و ۵ ماه است که با نامزد شده‌ام. او پسر آرام و با وقاری است و برای ساختن آینده‌مان خیلی تلاش می‌کند، البته پدرش هم قول داده که طبقه دوم خانه خود را برای ما بسازد تا مشکلی از بابت مسکن نداشته باشیم.


افسوس که از همان روز اول با مادر شوهرم مثل کارد و پنیر هستیم. او مدام مرا مسخره می‌کند و می‌گوید: تو چرا این قدر چاق و بی‌‌ریخت هستی. ما خجالت می‌کشیم جلوی دوست و آشنا بگوییم عروس‌مان مثل غول، قوی هیکل و بدشکل است. حرف‌های تمسخرآمیز او باعث شد، دو خواهر شوهرم نیز از حریم احترام خارج شوند و مرا به باد تمسخر بگیرند. من هم فقط در جواب آنها می‌گفتم نامه فدایت شوم که برای‌تان ننوشته بودم تا به خواستگاری‌‌ام بیایید.

داستان کوتاه امان از بی ظرفیتی

  • ۱۳:۱۴

 وضعیت اقتصادی خانواده‌ام بسیار خوب و پدرم از هیچ محبتی برای من و دیگر فرزندانش دریغ نکرده است، ولی من نتوانستم جواب محبت‌هایش را بدهم. یک سال قبل در حالی که خودم را برای کنکور آماده می‌کردم، فریب پسری جوان را خوردم.


من هر روز پسر مورد علاقه‌ام را در راه کلاس کنکور می‌دیدم و ما چند دقیقه‌ای، همکلام می‌شدیم. «حسام» وقتی فهمید پدر ثروتمندی دارم بیشتر شیفته‌ام شد و در مدت کوتاهی همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد، اما پدر و مادرم، مخالفت جدی خود را با این ازدواج اعلام کردند. والدینم می‌گفتند پسری که دیپلمش را هم نگرفته و کار و کسبی ندارد نمی‌تواند یک زندگی را راه ببرد... در این جامعه که برای یک دقیقه بعد هم نمی‌توان برنامه‌ریزی کرد باید مرد زندگی داشته باشی تا بتواند

داستان کوتاه ماه عسل

  • ۰۰:۳۹

لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش می‌گفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من.

- آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! ما رسم نداریم حتی اگه خود عروس دکوراتور باشه!

آشنایی من و لیلا توی شرکت اون بود. من دنبال این بودم که برای رئیس‌مون توی شرکت، یک اتاق کار درست درمون طراحی کنیم. چرا که مدام مهمان خارجی داشتیم و نمی‌شد توی یک اتاق معمولی جلسه گذاشت.


رئیس می‌گفت: ما توی یک اتاق دو میلیونی که نمی‌تونیم قرارداد دو میلیون دلاری ببندیم! ایرانی و خارجی نداره، مردم تو همه جای دنیا عقل‌شون توی چشمشونه. باید یه اتاق خوب طراحی کنید. حداقل برای وقتی که مهمان خارجی داریم.

من که مدیر پشتیبانی بودم خودم راه افتادم توی شهر و بالاخره شرکت لیلا اینا رو پیدا کردم و قرارداد بستیم. توی دو هفته یه اتاقی طراحی کردند و دکور زدند که باورکردنی نبود.

داستان کوتاه یکی یکدونه

  • ۲۲:۵۲

جلوی آینه در حال مرتب کردن سر و وضعم بودم که مادرم در زد و وارد شد.

طبق معمول همیشه که عادت داشت پسر یکی یه‌دونه‌اش رو لوس کنه، کلی قربون صدقه‌ام رفت و بی‌مقدمه گفت: حسین‌جان چرا به زندگی‌ات یه سر و سامانی نمی‌دی؟ دیگه داره کم‌کم از سن و سالت می‌گذره‌ها! وقتشه من و بابا، برات آستین بالا بزنیم. اگه رضایت بدی بعد از محرم و صفر برای خواستگاری دختر آقای بهداد اقدام کنیم. با لبخندی شیطنت‌آمیز به چهره‌اش نگاه کردم و گفتم: خانم خوشگله! این پنبه رو از گوشت بیرون کن که من به این زودی‌ها دست از سر تو و بابا بردارم. من حالا حالاها بیخ ریشتونم!

مادرم از لحن بیانم خنده‌اش گرفت و گفت: تو هم این پنبه رو از گوشت بیرون کن که من بذارم از وقت ازدواجت بگذره! آخه مادر، من و بابات آرزو داریم نوه‌مون رو ببینیم.

پیشونی‌اش رو بوسیدم و گفتم: من که فعلا قصد‌شو ندارم اما تا خدا چی بخواد.

مادرم با لبخندی از سر رضایت تا جلوی در بدرقه‌ام کرد و از هم خداحافظی کردیم.

روز پرکاری رو پیش رو داشتم و باید با برنامه‌ریزی دقیق به تمام کارهام می‌رسیدم. طبق معمول هر روز تو مسیر دفتر بودم که پشت چراغ قرمز، چشمم به صحنه‌ای افتاد که تاثیر زیادی روم گذاشت. چشمم به صحنه قفل بود! تا حدی که وقتی چراغ سبز شد، متوجه نشدم و همچنان محو تماشا بودم!

داستان کوتاه خالی بندی

  • ۲۱:۳۹

بعضی‌ها دست خودشون نیست انگار، خالی می‌بندن جوری که مرغای آسمون یکی یکی سقوط می‌کنن کف خیابون! یکی از این خالی بندا فریدون همکارمه. ما توی بازار هم کاریم، هر دو تامون تو صنف روسری و شال فروشی هستیم. مغازمون جفت همه. یه وقتایی حسابی با هم کل کل داریم. بالاخره بازاره و سود ریال به ریالش ارزش داره، یه وقتایی هم بدون هم نهار نمی‌خوریم. فریدون خیلی پسر ماهیه. حرف نداره. فقط موهاش رو عین جوجه تیغی سیخ سیخی درست می‌کنه، یه خرده که چه عرض کنم خیلی خالی می‌بنده، جوکاش رو نمی‌‌شه واسه کسی تعریف کرد، زیاد حرف می‌زنه و... خب گفتم پسر ماهیه!

دیروز حوالی ظهر نشسته بودم تو مغازه. فریدون اومد تو، پشت سرش کریم که مغازه‌اش یه خرده اونورتره و تو کار بدلیجاته. کریم بی سلام علیک گفت:

- مصطفی! «آقا منو میگی» چیست؟


گفتم:

- یعنی چی؟!

تا فریدون خواست چیزی بگه، کریم با همون ریش بزی‌اش گفت:

- «آقا منو میگی» عبارتی است برای شروع یک خالی‌بندی بزرگ! دقت کردی این فریدون همه‌اش می‌گه آقا منو می‌‌گی!

یه خرده فکر کردم، دیدم راست می‌‌گه‌ها! فریدون دم به دقیقه می‌گه «آقا منو میگی»!! بعد پشتش یه خالی می‌بنده در حد چی! گنده! فریدون خودش پرید وسط گفت:

- آقا من کی خالی بستم؟! دیشب هم بابام ضایعم کرد وحشتناک! داشتیم فیلم هندی میدیدیم سلمان خان با یه کلاش یه گردان زرهی رو نابود کرد! گفتم بابا اینا خالی بندیه!!! بابام برگشت گفت که خالی‌بندی اینه که با اون ماشین بی‌‌صاحابت که نمی‌‌شه مسافر زد، تو هم که سیگار نمی‌‌کشی ولی بازم ماشینت و خودت بوی سیگار میدین، حتما به خاطر هوای آلودس! هیچی دیگه ضایع شدم و همه رو به دیدن ادامه فیلم دعوت کردم! اینم پدر ما داریم یه کلمه حرف زدم تا سه روز بعد میومد هم ماشینو بو می‌‌کرد هم لباسای منو!

داستان کوتاه مسافر کربلا

  • ۱۷:۳۸

آن سال نیت کرده بودم که هر طور شده برم پابوس آقا. همیشه دلم برای دیدن حرم شش گوشه اش پر می‌کشید. اما آن سال برای ادای نذرم باید می‌رفتم زیارت امام حسین(ع). نذر کرده بودم گردن بند خانوادگیمون، که عتیقه محسوب می‌‌شود، رو ببرم کربلا و بندازم تو ضریح آقا. این گردن بند تو خانواده ما دست به دست از مادربزرگ مادرم به من رسیده بود. یه گردن بند با یه سنگ سرخ عقیق که دور تا دورش را یک شمش طلا پوشونده بود.


این گردن بند رو مادربزرگ مادرم از همسرش سر عقد هدیه گرفته بود و از همون موقع رسم شده بود که صاحب گردنبند، اون رو در مراسم عقد دختر بزرگش، به عروس هدیه بدهد. همون طور که مادرم این گردنبند رو به من هدیه داد و قرار بود من هم اون رو به دخترم هدیه کنم. اما وقتی تو بیمارستان بهم گفتند که حال دخترم خیلی بده و احتمال مننژیت و فلج مغزی زیاده، دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. حتی آن گردنبد که چشم همه فامیل دنبالش بود و همه به خاطر داشتنش به من حسودی می‌کردند. پیش خودم نذر کردم عزیز ترین وسیله‌ای که تو دنیا دارم نذر عزیزترین آدم زندگی‌ام بکنم و این شد که نیت کردم اگر دخترم دوباره سلامت بشه، محرم که بشه با دخترم برم کربلا و همون جا این گردن بند رو تقدیم آقا کنم.

داستان کوتاه گذر جوانی

  • ۰۰:۴۱

دلش پر بود از مهر همسر جوان و مهربانش، دختری شهرستانی با سن و سالی کم، اما پاک و امیدوار، خانم خانه شده بود، با این‌که تقریبا هر دو سن و سال کمی داشتند و از نظر مالی در سطح نسبتا پایینی بودند، اما با همه وجود، از این‌که با هم زدواج کرده، خوشحال بودند و به هم عشق می‌ورزیدند. آنها معتقد بودند که پول خوشبختی نمی‌آورد و بیشتر عشق و محبت خوشبختی را معنا می‌بخشد.




مهری هم دلش می‌خواست در کنار همسرش کار کند و زندگی‌اش را در کنار همسرش رونق بخشد برای همین آنها تصمیم گرفتند برای تشکیل زندگی راهی تهران شوند تا بتوانند در کنار همدیگر و با هم یک زندگی خوب بسارند.

روزی که به تهران، به این شهر پر هیاهو قدم گذاشتند خوب می‌دانستند با آن پول اندک نمی‌توانند، جای خوبی را اجاره کنند، به همین دلیل سراغ پیر زنی که آشنای قدیمی‌شان بود و از قدیم با پدر و مادر مهری، نان و نمکی خورده بود رفتند. وقتی به خانه‌اش رسیدند و ماجرا را برای او گفتند پیرزن قبول کرد با همان پول اندک، زیرزمین خود را در اختیار آنها قرار دهد. یک اتاق 12متری تاریک و یک زیر پله که به جای آشپزخانه استفاده می‌شد و یک حمام که گویا از قبل انباری بوده و تنها با کمی سیمان، یک کفشو و یک دوش تبدیل به حمام شده بود.

داستان کوتاه گرونی

  • ۱۲:۳۳

کفری شد‌ه بود‌، هی نچ نچ می‌کرد‌. عاد‌تشه، وقتی یه چیزی توی مخشه هی نچ نچ می‌کنه، از وقتی کوچیک بود‌ این کار رو می‌کرد‌. بچه‌ها تو محل بهش می‌گفتن:

- اسکیپی، کانگوروی بوته زار!

آخه اسکیپی اینطوری بود‌. یه کانگورو بود‌ که هر کی می‌افتاد‌ توی د‌رد‌سر تو یه جنگل، این میومد‌ پیش محیط بانا و اونقد‌ نچ نچ می‌کرد‌ که همه بفهمن یه چیزی د‌ید‌ه. گفتم:

- ها چی شد‌ه آرش! بگو د‌یگه کشتیمون از بس نچ نچ کرد‌ی!


وایستاد‌ه بود‌ جلوی یخچال و یه تخم‌مرغ د‌ستش بود‌. گفت:

- گرونی شد‌ه...خب قبول!! حجم شیرها کم شد‌ه...قبول! باد‌ چیپسا زیاد‌ شد‌ه...قبول! لواشکا نازک‌تر شد‌ن...اونم قبول! اما تخم‌مرغا رو د‌یگه چجوری کوچیکشون کرد‌ین؟ نه خد‌ایی د‌روغ می‌‌گم؟ یعنی مرغا رو رژیم مید‌ن؟

نگاه کرد‌م بهش، د‌ید‌م راست میگه. تخم مرغه اند‌ازه فند‌ق بود‌! آرش هی سرش رو تکون می‌د‌اد‌ و می‌گفت:

- این مسئولین چرا رسید‌گی نمی‌کنن!

آرش د‌و سال از من بزرگ‌تره، ولی اون هم مثل ازد‌واج نکرد‌ه. خود‌ش می‌گه:

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
Designed By Erfan Powered by Bayan