- پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷
- ۰۱:۲۷
بیست ساله بودم که با فرید آشنا شدم. قبل از اینکه بگویم چطوری، بهتر است بگویم که من در همه، دو سه سالی که معنی ازدواج کردن را فهمیدم، عاشق آن بودم که برای ازدواج عاشق شوم و شاید همین بود که وقتی فرید مثل یک رویا پا به زندگیام گذاشت، عاشقش شدم.
میگویم رویا! باور کنید که درست مثل رویا بود. آن روز، روز مادر بود و من هنگامی به قصد تهیه هدیه روز مادر از خانه بیرون زدم که تقریبا همه خواهران و برادران و زن برادرها و شوهر خواهرهایم و حتی نوههای مادر، هدایا و کادوهایشان را خریده و به خانه ما آمده بودند
من که کوچکترین فرزند خانواده بودم، گول قولی را خوردم که مسعود برادر بزرگم شب قبل داده بود:
- پونه نگران نباش، یک کادوی خوب از طرف تو میخرم و بدون اینکه، کسی ببینه میدم به خودت تا بدی به مامان.
اما درست لحظهای که پا داخل گذاشت گفت:
- وای وای وای...
مطمئن شدم که فراموش کرده. مسعود قبل از اینها هم در امتحان حافظه مردود شده بود. این بود که بدون معطلی کیفم را برداشته و بی آنکه به اعتراضات و پیشنهادهای بقیه خواهر و برادرها توجهی کنم دوان دوان به خیابان رفتم و چهار پنج خیابان آن طرفتر از خانهمان، شال زیبایی را برای مادر خریدم و برای اینکه زودتر به میان اعضای خانواده برسم بیآنکه حواسم به اطراف باشد، مسیر برگشتن را هم دویدم.
- داستان کوتاه
- ۳۵۱
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...