داستان کوتاه ویرانه های احساس

  • ۰۰:۵۶

یک سالم که بود پدرم، مارو ترک کرد و رفت، یادمه تمام روزای کودکی من، همراه با مادرم برای پیدا کردن نشونه‌ای از پدرم از این شهر به اون شهر گذشت،اما بی‌نتیجه...

مامان، پرستار بود و گاهی حتی 2 روز 2 روز نمی‌دیدیمش، از بچگی یادگرفتم خودم کارامو انجام بدم و مثل آدم بزرگا فکر کنم، تازه داشت شرایط خوب می‌شد و همه چیز روبراه می‌شد که مامان فوت کرد، سرطان روی خوش زندگی رو از ما دریغ کرد و مامان رو از ما گرفت، من همش 9 سالم بود...



برام سخت بود شنیدن دعواهای فامیل برای این‌که با من و 2 تا برادرام چی‌کار کنن، یکی می‌گفت بذاریدشون بهزیستی، یکی می‌گفت دختر رو من می‌برم و هزار تصمیم دیگه تا این‌که در نهایت مادربزرگم راضی به سرپرستی من و برادرام شد.

روزای سختی بود، از نبود مامان تا شنیدن سرکوفت و تحقیرهای اطرافیان گرفته و تحمل تنهایی سنگینی که روی زندگی ما حاکم بود. یادمه دو سال بعد فوت مامان، برادر بزرگم ازدواج کرد و رفت و ما حتی چند ماه چند ماه از اون خبر نداشتیم...

داستان تلخ و شیرین

  • ۱۴:۰۷

دنیا دور سرم چرخید وقتی که فهمیدم در تمام این سال‌ها اعتمادی که خرج اشکان کردم اشتباه بود! هر چند به قول خودش دروغ نبود و نیست، اما در عین داشتن علاقه به من، ناخواسته موردی رو به من ترجیح داده بود که می‌تونست چهارچوب زندگی مشترک‌مون رو تحت تاثیر منفی خودش قرار بده. اشکان در کمال ناباوری سم مهلک اعتیاد رو به من و زندگی شیرینش ترجیح داده بود! سمی که خانمان‌سوز بود.


روزی که واقعیت رو فهمیدم از همه چیز سیر شدم. از این‌که می‌دیدم اشکان از اعتمادم سوءاستفاده کرده و تو راه کج قدم برداشته غمگین و دلسردم می‌کرد. راستش دیگه دلم نمی‌خواست باهاش زیر یک سقف زندگی کنم! باورش برای خودم هم سخت بود. عشق آتشینی که بین ما بود چه طور تونست اینقدر زود جای خودش رو به سردی و رخوت بده. شاید من بی‌جنبه بودم. شاید من نباید اینقدر زود جا می‌زدم و باعث می‌شدم اشکان بیشتر از پیش تنها بشه و راه برای غرق شدنش بازتر بشه...

داستان کوتاه جدایی

  • ۱۴:۲۳

یک سال پیش وقتی به جشن فارغ‌التحصیلی یکی از دوستانم به خانه‌شان دعوت شدم، برای اولین بار بود که با پویا آشنا شدم. ظاهرش پسر شرو شوری بود و به گونه‌ای حرف می‌زد که همه دخترای آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه هم که شده باب گفتگو را باهاش باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانی‌های پویا شده بودم، اما خجالت ذاتی‌ام مانع از این می‌شد که با او گرم بگیرم .همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن ازجایم تکان نخوردم. فقط محوتماشای پویا شده بود



در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم آمد. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، یک‌دفعه دیدم پویا داره صدایم می‌زند. از من خواست اگر اجازه می‌دهم مرا تاجایی برساند. قند تو دلم آب شده بود و احساس می‌کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمی‌شد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه می‌‌کردند، همه آنها را رها کرده و می‌خواهد با من هم کلام شود.

داستان کوتاه یک فرش پر دردسر

  • ۲۰:۰۷

سال 84 و درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد، مردادماه سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه‌های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم. چند ماهی کار کردم اما به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه استعفا دادم و برگشتم. چند ماهی بیکار بودم تا این که از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می‌ساخت مشغول به کار شدم .



کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند. خانم کوشکی مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود  و به واسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر، از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت کارگرها که زورشان می‌آمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند... از طرفی من تازه کار بودم و نابلد و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم

داستان عشق یک طرفه

  • ۲۱:۰۱

روی پله، جلوی درب ورودی نشسته بودم و بند کفش‌هایم را گره می‌زدم و پدرم با لباس‌های روغنی و سیاه کنار حوض آب نشسته بود و دست‌هایش را می‌شست. با دیدن من گفت:

- کمی کمک حال خواهرت باش که مجبور نشیم واسش معلم خصوصی بگیریم!

با بی حوصلگی گفتم:

- پدرجان! چن بار بگم! رشته من ادبیاته و از ریاضیات سر در نمی‌آرم!

- من که نفهمیدم رشته تو به چه دردی می‌خوره!

و غرولند کنان رفت داخل خانه. راستش گاهی برای خودم هم این سؤال پیش می‌آمد. خصوصا زمانی که از نوشتن ناامید می‌شدم .



اواخر زمستان بود و برفهای  کوچه ما هم مثل دیگر کوچه‌ها کم کم در حال آب شدن بود و بوی بهار از داخل خانه‌ها و چهره آدمهایی که بی صبرانه در تدارک جشن سالانه بودند به مشام می‌رسید. محله ما خیلی قدیمی بود و برای من که از شلوغی و جمعیت فراری بودم، جذابیت خاصی داشت و از قدم زدن داخل کوچه پس کوچه‌های آن لذت می‌بردم.

داستان کوتاه هدیه

  • ۲۱:۴۲

صدای همهمه مسافران اعصابمو به هم ریخته بود. یه وقتایی اصلا حوصله‌شون رو نداشتم. اما چاره‌ای نبود. راننده اتوبوس مسافربری بودم و تمام وقت باید با مسافران سروکله می‌زدم.

یه شب وقتی به مقصد رسیدیم طبق معمول همیشه شاگردم یونس کرایه‌ها رو جمع کرد و همه پیاده شدند. وقتی یونس برای سرکشی به صندلی‌ها دست به کار شد به آخر اتوبوس که رسید با تعجب گفت: عمو حیدر یه نوزاد رو صندلیه!

با عجله از جام بلند شدم و به ته اتوبوس رفتم. نوزادی تقریبا یکی، دو ماهه تو یه سبد پیچیده شده بود، خواب خواب بود. ترسیدم مرده باشه. دستمو گذاشتم روی قلبش، تندتر از حد معمول می‌زد.



همراه نوزاد از اتوبوس پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم، خبری از مورد مشکوکی نبود. پیش خودم گفتم چه طوری دل‌شون اومد این طفل معصوم رو رها کنن و برن!؟ نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟! نگاهی به چهره پاک و معصومش انداختم و دوباره به سمت اتوبوس برگشتم. یونس که نظاره‌گر من بود گفت: عمو حیدر حالا می‌خوای چی کار کنی؟ دستی به محاسنم کشیدم و گفتم باید تحویل کلانتری بدیم دیگه... اما... به چند ثانیه نکشید که پشیمون شدم! نمی‌دونم چرا! اما حس غریبی درونم به وجود اومده بود و از تحویل دادن نوزاد منعم می‌کرد. آخرین سرویسم بود بنابراین یونس رو رسوندم و به همراه نوزاد به سمت خونه رفتم. از در که وارد شدم خانمم منیره با نگاهی متعجب سر تا پامو برانداز کرد و به طرف نوزاد اومد. در حالی که مات و مبهوت مونده بود گفت: این کیه حیدر؟!

داستان کوتاه اعترافات یک گناهکار

  • ۱۴:۱۱

نگاهش به دیوار خیره مانده بود. چشم‌هاش نوری نداشت. رنگ صورتش زرد بود. لباش خشکش و ترک ترک شده بود. هر چی اصرار می‌کردم حاضر نبود یک کلمه هم حرف بزنه. توضیحم درباره شرایط نه چندان جالبش هم فایده‌ای نداشت. خسته و درمانده روی صندلی روبه‌روش نشستم و از پارچ روی میز یک لیوان آب ریختم و یک نفس آب را خوردم. احساس ناتوانی می‌کردم. کم‌کم داشتم فکر می‌کردم که حرف اطرافیانم درسته و من برای این کار ساخته نشدم. این اولین پرونده جدی من بود و اگر نمی‌تونستم موفق بشم تقریبا می‌شد حدس زد که آخریش هم باشه. عینک را روی بینی‌ام جابه‌جا کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: «ببین خانوم من این آخرین باره که اصرار می‌کنم. اگه حرف نزنی ممکنه اعدامت بکنن. می‌فهمی؟! برات مهم نیست؟!»

- نه


این اولین کلمه‌ای بود که تو یک هفته گذشته ازش شنیده بودم. اگرچه جوابی نبود که من می‌خواستم بشنوم، اما از هیچی بهتر بود. دستش را گرفتم و ادامه دادم: «مگه می‌‌شه که مهم نباشه. به مادرت فکر کن. به خانواده ات.» دستش را از بین دست‌هام بیرون کشید و با دست‌هاش صورتش را پوشاند و با حالتی شبیه التماس گفت:

- تو رو خدا ولم کن!

- من می‌دونم تو بی‌‌گناهی. مطمئنم.

- اشتباه می‌کنی.

هر چند تو دانشگاه بهمون یاد داده بودند

داستان کوتاه خواهر خوانده

  • ۱۹:۳۶

هیچ وقت احساس مشخصی نسبت به او نداشتم. هنوز هم خودم نمی‌دونم دوستش دارم یا ازش متنفرم؟ بارها دلم خواسته بود بمیره، چون او بود که خوشبختی رو از من دزدید. مادرم رو، کودکی‌هایم رو، هر چی که حق من بود و حالا دیگه نمی‌تونم داشته باشم. بارها آرزوی مرگش را کرده بودم، اما حالا که روی این تخت افتاده از خودم متنفرم. پیش خودم فکر می‌کنم که دعای من مستجاب شده و احساس گناه می‌کنم. پشت در آی. سی. یو. اشک می‌ریختم و به چهره معصومش نگاه می‌کردم. همیشه به این صورت زیباش حسودی می‌کردم.



از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. روی نیمکت توی حیاط نشستم و از توی کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. به دود سیگار که به سمت آسمان می‌رفت نگاه می‌کردم و یاد آن روز می‌افتادم که با مریم تو ایوون خانه دراز کشیده بودیم و فکر می‌کردیم که شکل نامنظم ابرهای تو آسمون، چه تصویری رو به ذهن می‌آره. با این‌که عمه و برادر زاده بودیم فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم.

داستان کوتاه عشق جادو میکند

  • ۱۴:۵۱

درست از وقتی که دکترای عمومی‌ام را گرفتم، با وجود این‌که رتبه خوبی داشتم و می‌توانستم در آزمون انتخاب تخصص بهترین رشته‌ها را بروم، اما خودخواسته گرایش روان‌پزشکی را انتخاب کردم و وارد این حیطه شدم.

شاید در نزد اطرافیان و خانواده‌ام تصمیم بسیار احمقانه‌ای گرفتم، با وجود این‌که، می‌توانستم تخصص‌های جراحی و بزرگی مثل قلب و مغز و... را انتخاب کنم، من ادامه تحصیل در رشته و تخصص روان‌پزشکی را انتخاب کرده بودم که شاید به نسبت سایر تخصص‌ها درآمد کمتری در آینده را برایم نصیب می‌کرد.

اما این انتخاب، شاید از سر حال و روحیه من بود که به عوالم هنر و فلسفه گرایش داشتم و براین باور بودم که بیماران روانی، بی‌‌آزارترین و مهربان‌ترین و مظلوم‌ترین بندگان خدا هستند و اتفاقا صفا و صمیمیتی که در وجود این بینوایان وجود دارد، در نهاد هیچ آدم عاقلی نیست.به راستی کدام فردی را که شما به او دیوانه می‌گویید را دیده‌اید که نارو بزند، دروغ بگوید، خیانت کند و بد کسی را بخواهد؟




هر چه مشکل و بدبختی و سیاهی است از سوی این به ظاهرا عاقلان است و...

درست یا غلط این تفکر من بود... برای همین باتوجه به رتبه آزمونم بلافاصله در تخصص روان‌پزشکی قبول شدم و در این زمینه مشغول به تحصیل شدم و بعد از فارغ‌التحصیلی هم، در کنار تاسیس مطب در یک بیمارستان روانی مشغول به کار و ویزیت بیماران شدم.

داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan