- سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
- ۲۲:۵۲
جلوی آینه در حال مرتب کردن سر و وضعم بودم که مادرم در زد و وارد شد.
طبق معمول همیشه که عادت داشت پسر یکی یهدونهاش رو لوس کنه، کلی قربون صدقهام رفت و بیمقدمه گفت: حسینجان چرا به زندگیات یه سر و سامانی نمیدی؟ دیگه داره کمکم از سن و سالت میگذرهها! وقتشه من و بابا، برات آستین بالا بزنیم. اگه رضایت بدی بعد از محرم و صفر برای خواستگاری دختر آقای بهداد اقدام کنیم. با لبخندی شیطنتآمیز به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: خانم خوشگله! این پنبه رو از گوشت بیرون کن که من به این زودیها دست از سر تو و بابا بردارم. من حالا حالاها بیخ ریشتونم!
مادرم از لحن بیانم خندهاش گرفت و گفت: تو هم این پنبه رو از گوشت بیرون کن که من بذارم از وقت ازدواجت بگذره! آخه مادر، من و بابات آرزو داریم نوهمون رو ببینیم.
پیشونیاش رو بوسیدم و گفتم: من که فعلا قصدشو ندارم اما تا خدا چی بخواد.
مادرم با لبخندی از سر رضایت تا جلوی در بدرقهام کرد و از هم خداحافظی کردیم.
روز پرکاری رو پیش رو داشتم و باید با برنامهریزی دقیق به تمام کارهام میرسیدم. طبق معمول هر روز تو مسیر دفتر بودم که پشت چراغ قرمز، چشمم به صحنهای افتاد که تاثیر زیادی روم گذاشت. چشمم به صحنه قفل بود! تا حدی که وقتی چراغ سبز شد، متوجه نشدم و همچنان محو تماشا بودم!
- داستان کوتاه
- ۶۲۹
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...