- چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
- ۱۹:۰۳
- ۳۴۶
اول صبح معمولا نه خودم حوصله دارم نه مسافرا. دست خود آدم نیست، صد سال هم ساعت شش صبح از خواب پاشی باز خوابت میاد. لاکردار عادت هم نمیکنم بهش. شب زود بخوابم یا دیر، سیر بخوابم یا گرسنه، باز حوصله بیدار شدن رو ندارم. اون صبح، هم با بیحوصلگی بیدار شدم. ماشین رو روشن کردم و زدم به خط.
- آقا این خانومه چه انرژی داره به خدا!
اینو مسافر کناریم گفت. دستش سمت رادیو دراز بود. خانم مجری برنامه جوری داد میزد سلااااااااااااااااااااااااااااام. صبح به خیر! که آدم همه وجودش به لرزه در میومد. مسافر پشت سریه گفت:
- شما سادهای! این برنامهها که زنده نیست! اینا شب ضبط میکنن و صبح پخش میکنن. خدایی فکر کردی اول صبح کسی انرژی داره اینطوری جیغ بزنه؟!
صدای پیامک همزمان شد با نشستن دور میز. اعتنایی به پیامک نکرد. کیفش را روی میز گذاشت و با لبخند همیشگی دستانش را روی هم مالید که فهمیدم برای شستشوی دستانش میرود. تپش قلبم زیاد شده بود و حس کنجکاوی آزارم میداد. به تنها چیزی که فکر میکردم پیامک بود. فاصلهای نداشتم و با یک حرکت دست میتوانستم گوشی موبایلش را از داخل کیف بردارم و بدون اینکه متوجه شود، دوباره سر جایش بگذارم.
این کار درستی نیست... ممکنه یهو سر برسه... اونوقت همه چیز تموم میشه... میفهمه که بهش شک کردم... ولی من که نمیخوام پیامک رو باز کنم... فقط میخوام ببینم از کیه... آره این حق منه که بدونم با کی در تماسه... میدونم هیچ چیزی نیس... میدونم رکسانا هرگز به من خیانت نمیکنه...
اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم میکردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونهام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان میدیدم از درون آتیش میگرفتم و تصور نبودنش داغونم میکرد.
حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایهگذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمیشد اما چارهای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آیندهای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.
خیلی دوستش داشتم، آنقدر که همه وجودم را از عشق او پر کرده بودم. حتی حاضر بودم، اگر زمانی فقط یک دقیقه از عمرم باقی مانده باشد، آن را به نادر بدهم تا به عمر و زندگی او یک دقیقه اضافه شود.
هرگز گمان نمیکردم تا این حد گرفتارش شوم، من که همیشه پسرها و دخترهایی را که در کوچه و خیابان به هم دل میبستند سرزنش میکردم، خودم اسیر یک عشق آتشین خیابانی شده بودم. او در مغازه لوازم یدکی نزدیک دانشگاه کار میکرد و نمیدانم که چطور شد همدیگر را دیدیم و عاشق هم شدیم، هر روز سر راهم میایستاد تا مرا ببیند و من هم به این دیدارها عادت کرده بودم. اگر یک روز نمیدیدمش، همه لحظههایم از غم و اندوه پر میشد.
دخالتهای بیجای خانواده پدرم، پدر کارمندم را از ما دور کرده بود، آنقدر دور که هر دو هفته یک بار سری به ما میزد و دوباره به شهرستان باز میگشت. مادربزرگم آنقدر زیر گوش پدرم خواند تا راضیاش کرد انتقالی بگیرد و به شهرستان خودشان یعنی کرمان برود اما پدرم هر چه سعی کرده بود نتوانست رضایت مادرم را جلب کند. در نتیجه مادرم که معلم بود به همراه من و برادرم در تهران ماند، چهار سال بدون پدرمان سر کردیم اما با هزار سختی، من که فرزند بزرگ خانواده بودم برای اینکه کمک حالش باشم شیفت بعدازظهر را برای رفتن به مدرسه انتخاب کردم و مادرم صبح میرفت و ظهر به خانه باز میگشت خستگی کار مدرسه و کار خانه و نگهداری از بچهها از یک طرف و نیش و کنایههای مادرشوهر و خواهرشوهرهایش از طرف دیگر پیر و خستهاش کرده بود.
سال سوم دبیرستان بودم که حمید برادر شوهر عمهام از من خواستگاری کرد. پسر خوبی بود، دانشگاهش را تازه تمام کرده بود و در یک شرکت مهندسی مشغول شده بود، از قبل میشناختمش و در بعضی از مهمانیها او را دیده بودم، از ته قلب به این وصلت راضی بودم، اما نفرتی که مادرم از خانواده شوهرش داشت
به راستی بی حکمت نیست که قدیمی ترها میگفتند آب گودال را پیدا میکند. حال این مثل، شده حکایت «من» در پی نوشتن این قصه مدتی بود که سردبیر در پی داستانهای ماورایی که نوشته بودم و با استقبال مواجه شده بود، از من داستانی در این وادیها میخواست و من به دلیل وسواس زیادم، دست به قلم برای هر سوژهای نمیشدم و صبر کرده بودم تا موضوعی جذاب و جالب به پستم بخورد که بالاخره، «سوژه و من»، یکدیگر را پیدا کردیم، آن هم در شرایطی که علیرغم میل باطنیام، میخواستم داستانی معمولیتر را برای نگارش شروع کنم.
جالب است که هنوز سطر آغاز را شروع نکرده بودم و بساط چایی را کنار لپ تابم علم کرده بودم که تلفنم زنگ خورد. مهدی بود، یکی از دوستان صمیمی و قدیمیام.
- سلام بهرام جان، ببینم برای یه داستان ماورایی سوژه عالی میخوای؟
- سلام مهدی جان، چه جالب، اتفاقا همین الان درگیر همین مسئله بودم و داستان خوبی پیدا نکرده بودم.
- پس بیخیال همه چیز
بیست و یک سالم بود که با مهرداد نامزد شدم. در حقیقت با مهرداد در مهمانی فراغ التحصیلی دختر عمهام آشنا شدم. پسری که بمب شادی و انرژی بود و همه را به وجد میآورد. پسری خوش چهره و جذاب از یک خانواده مرفه و سرشناس. چیزی که قطعا ایده آل خیلی از دخترهاست و منی که همواره دوست داشتم همسر آیندهام خوش برخورد و دارای روابط عمومی بالا و اهل گشت و گذار و مهمانی باشد، مهرداد برایم یک کیس عالی بود که وقتی در همان مهمانی متوجه نگاههای معنادارش شدم من هم با روی خوش از وی استقبال کردم و همان شب کافی بود تا یک ماه بعد مهرداد به اتفاق خانوادهاش به خواستگاری من بیاید.
دوران نامزدی من و مهرداد یکی از رویاییترین روزهای زندگیام بود. هر شب مهمانی، بیرون، رستوران و تفریح. هر روز، این طرف و آن طرف و هیجان و سینما و ماشین سواری و کلوپ...
اما این ابتدای ماجرا بود، چراکه کم کم متوجه این نکته شدم که ذات مهرداد با تنپروری و خوشگذارنی و رفیق بازی
چند روزی بود که باهام قهر کرده بود. اصلا تازگیها عادتش شده بود. سر هر چیز کوچکی عین دختر بچهها قهر میکرد. من هم اصلا نمیتونستم تحمل کنم. چون که طاقت دوریش رو نداشتم. یه عمر برای داشتن یه همچین مردی صبر کرده بودم. ولی امروز که داشتمش... هر چی بهش زنگ میزدم جوابم رو نمیداد. براش پیامک میفرستادم انگار نه انگار... کمکم به این فکر افتادم که شاید گوشیم خرابه... برای یکی از دوستام پیام دادم و بلافاصله جوابم رو داد. معلوم بود که این رابطه ماست که خیلی خرابه.
گوشیم که زنگ خورد، از تو آشپزخانه به سمتش دویدم. پیش خودم فکر کردم حتما اونم خسته شده و میخواد آشتی کنه. اما وقتی اسم آرزو را روی صفحه تلفن دیدم، حسابی حالم گرفته شد. مخصوصا که اصرار داشت برای فردا جمع بشیم خونهشون... برای دخترش جشن تولد گرفته بود و به این بهانه دوستهای قدیمی را دعوت کرده بود. دلم میخواست بگم نمیام. اما هر کاری کردم نتونستم بگم نه... شب که مجید اومد خونه یک کمی اوضاع بهتر بود. حداقل جواب سلام و احوالپرسیم رو داد، اما هنوز هم سرسنگین بود. بهش گفتم که فردا قراره برم خونه آرزو... اونم فقط سری تکان داد و حرفی نزد.
با بیحوصلگی حاضر شدم و راه افتادم. شروع کردم به قدم زدن تو خیابون. به روزهای گذشته فکر میکردم. به دانشکده، به آشنایی با مجید. به حرفای هم کلاسیها. به همین آرزو که مدام میگفت«سر کاری دختر. شما دنیاتون با هم فرق داره» به مخالفتهای خانواده. به عشقی که من همیشه بهش معتقد بودم. فقط نمیدونم چرا این روزها عشق معجزه نمیکنه...
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...