- جمعه ۲ شهریور ۹۷
- ۱۴:۱۶
توی فرودگاه به شیما که گریه میکرد و در عین حال میخواست گریه بابک نه ساله و بهارک هفت سالهام را ساکت کند، رو کردم و گفتم:
پس یادت نره شیما... من سر ماه، هر چی حقوق گرفتم برات میفرستم. مقداری از پول رو برای خودت و بچهها بردار. بقیه رو جمع کن، یا چیزی بخر که بشه فردا به عنوان سرمایه ازش استفاده کنیم.
شیما هم مدام اشک میریخت و «چشم» میگفت. آخر سر هم زمزمه کرد:
تو نگران نباش فرهاد... درسته که سختی میکشی. اما من با پولها، یا ماشین میخرم و یا یه خونه. انشاءا... وقتی برگردی، دوران سختی همگیمون تموم میشه، من منتظرت هستم.
خم شدم و اشکهای دو فرزندم را بوسیدم و با شیما خداحافظی کردم و هر سه را به خدا سپردم و راهی مالزی شدم.
هواپیما که از زمین کنده شد و آسمان تهران را ترک کردیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و ناخودآگاه بغضم درهم شکست و اشکهایم جاری شد. نمیدانم چرا، اما در آن لحظه به طرز وحشتناکی دلم برای شیما و دو فرزندم تنگ شد. مهماندار هواپیما که متوجه حالم شده بود به نزدم آمد و گفت:
- حالتون خوبه آقا؟ میخواین براتون کمی آب بیارم؟
- داستان کوتاه
- ۲۸۹
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...