داستان کوتاه چک

  • ۰۱:۱۸

شکر خدا، با این‌که با قرض و وام، کاسبی را شروع کرده بودم، اما معمولا از صبح زود، مغازه کوچکم از مشتری پر بود تا نزدیک ظهر، وقتی مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکی افتاد که در کف مغازه خودنمایی می‌کرد، بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته‌های روی آن شدم، این نوشته‌ها مبلغ چک را ۱۲ میلیون تومان در وجه حامل و به تاریخ روز نشان می‌داد، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم این مبلغ می‌توانست، زندگی‌ام را زیر و رو کند، یا حداقل به کسب و کارم رونق دهد و یا بخشی از بدهی‌هایم را بکاهد... با خودم گفتم خدای بزرگ دعایم را برآورده کرده و خواسته تا با این مبلغ ار غصه‌هایم کم شود، غرق در این افکار بودم که این برگ چک را چگونه خرج کنم که ناگهان یکی ۲ نفر از دوستانم وارد مغازه شدند، من هم خیلی زود برگه چک را پنهان کردم، اما نتوانستم طاقت بیاورم وموضوع را با آنها در میان گذاشتم، آن دو نفر هم با آگاه شدن از موضوع مرا تحریک کردند که آن را نقد کنم، بهروز که همیشه در خیالات و در جست و جوی یک کیسه پول! است با خنده گفت: «اگه بلد نیستی بده من مثل آب خوردن این پول را خرج می‌کنم، به کسی هم برنمی‌خوره!» ولی من به آنها گفتم، بعد در موردش تصمیم‌گیری می‌کنم.


بدجوری وسوسه شده بودم تا این که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت با خودم، فکر کردم که اگر من چنین چکی را گم می‌کردم، چه حال و روزی داشتم، انگار ندایی از درون به من می‌گفت این کار را نکن و اگر کسی با مال تو این گونه برخورد کند، چه حالی به تو دست خواهد داد؟!

داستان کوتاه مردگان دیار سکوت

  • ۱۳:۵۸

هفته گذشته برای بدرقه یکی از دوستانم راهی فرودگاه شدم. شب حوالی ساعت دو نیمه شب در راه بازگشت به خانه در خیابان‌های خلوت و خواب زده شهر مشغول رانندگی بودم و از سکوت و تاریکی و تنهایی نهایت لذت را می‌بردم، موزیک مورد علاقه‌ام را گوش می‌‌کردم و درحال خود بودم که ناگهان در یکی از خیابان‌ها صحنه‌ای توجهم را جلب کرد. ابتدا تصور کردم دچار خیالات و اوهام شده ام. اما نه حقیقت داشت. چند متر جلوتر دختری تنها کنار خیابان ایستاده بود و دو اتومبیل، یکی پژو 206 و یک زانتیا هم به اصرار قصد داشتند وی را سوار کنند. سرنشینان هردو خودرو را چند پسر جوان تشکیل می‌دادند. به علت بی‌‌اعتنایی دختر از هر ماشین دو پسر پیاده شده بودند و با اصرار و احتمالا تهدید قصد سوار کردن او را داشتند.


برای یک لحظه از دور به چهره دختر خیره شدم و در همان یک نگاه ترس و استیصال را از چشم‌هایش خواندم. کاملا واضح بود که دختر در آن لحظه به دنبال راه گریزی می‌گشت. نمی‌‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا وقتی به نزدیکی دختر رسیدم، بلافاصله محکم بر روی ترمز کوبیدم و با ایستادن اتومبیل صدای جیغ آسفالت در آمد. با صدای ترمز ماشین توجه سرنشینان پژو و زانتیا و همچنین آن دختر تنها، به من جلب شد. به هر روی به قصد کمک پیاده شدم و به نزد دختر رفتم... با خوشحالی سوار ماشین شد.

وقتی که از آن منطقه حسابی فاصله گرفتیم، نگاهی به چهره دختر که حالا آرامش نسبی هم پیدا کرده بود انداختم.

داستان عزیزم تولدت مبارک

  • ۱۵:۱۲

از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم می‌خواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی می‌کنیم و من می‌تونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم می‌خواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترک‌مون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.

سه ماه قبل که تولد من بود، دلم می‌خواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی می‌خوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت می‌بره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری می‌کنه.



حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژله‌ها و دسر‌ها رو آماده کرده بودم و برای این‌که شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایه‌مون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچال‌شون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ می‌رسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذا‌ها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...

داستان کوتاه جدایی

  • ۱۴:۲۳

یک سال پیش وقتی به جشن فارغ‌التحصیلی یکی از دوستانم به خانه‌شان دعوت شدم، برای اولین بار بود که با پویا آشنا شدم. ظاهرش پسر شرو شوری بود و به گونه‌ای حرف می‌زد که همه دخترای آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه هم که شده باب گفتگو را باهاش باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانی‌های پویا شده بودم، اما خجالت ذاتی‌ام مانع از این می‌شد که با او گرم بگیرم .همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن ازجایم تکان نخوردم. فقط محوتماشای پویا شده بود



در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم آمد. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، یک‌دفعه دیدم پویا داره صدایم می‌زند. از من خواست اگر اجازه می‌دهم مرا تاجایی برساند. قند تو دلم آب شده بود و احساس می‌کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمی‌شد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه می‌‌کردند، همه آنها را رها کرده و می‌خواهد با من هم کلام شود.

داستان کوتاه شک بی جا

  • ۲۳:۵۹

روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشته‌ام، اما نمی‌دانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.



به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگی‌ام را می‌خوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی می‌گفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب می‌داد و من از این حرف بدم می‌آمد

داستان کوتاه لحظه آخر

  • ۰۹:۰۴

از وقتی که به خاطر دارم خانواده مادرم و خاله‌ام باهم مشکل داشتند. بیشتر مشکل و دعوای آنها هم بر سر اختلاف فرهنگ و نگاه مادرم با خاله‌ام بود که البته در این بین، شوهر خاله‌ام عامل شدت گرفتن این اختلاف بود.


مادر من مرجان با خاله‌ام مریم دو قطب متفاوت بودند. مادر من اهل درس و تحصیل و زندگی آرام بود و خاله مریم اهل جنجال و هیاهو و دردسر. این مهم و نوع طرز فکر در انتخاب همسرشان هم ادامه یافت و مادرم با پدرم که یک کارمند تحصیل کرده و با آبرو بود ازدواج کرد و خاله مریم با مردی شر و پر دردسر به نام نیما...

مخاطب شعرهای آقای ... من هستم

  • ۱۹:۰۳


به شعرهای زیادی فکر می کرد که زمانی همه آنها را بی آنکه هیچ مخاطبی داشته باشند و یا در جایی نوشته باشد سروده بود. به خودش گفت دور از انصاف است که سهم هیچکس پیشکش کس دیگر شود. پس به دستهایش اعتماد کرد، قلمی از قلمدان برداشت و شروع به نوشتن کرد. ساعت ها...روزها...هفته ها...ماه ها...و سال ها در تقدیم به ز.م. شعر نوشت. آن قدر نوشت که به مدت چند سال متوالی از هر پنج کتاب پرفروش در بخش شعر، چهارتای آن کتاب های او بودند. با این حال که کتاب پنجم هرساله یکه تاز فروش و در رده اول بود. برای چندمین بار دیگر نمی توانست نسبت به این خبر اظهار بی تفاوتی کند و به نوشتنش همچنان ادامه دهد. پس برای لحظه ای نوشتن را قطع کرد و سرش را از صفحه ی ماشین تحریر بالا آورد و از آورنده ی خبر پرسید: اسم کتاب چیست و چه کسی آن را نوشته؟
آورنده ی خبر پاسخ داد: اسم کتاب''مخاطب شعرهای آقای.....من هستم...'' و نویسنده آن ز.م.

نویسنده :  زهره میرشکار
  • ۳۳۵

داستان خود کرده را تدبیر نیست

  • ۱۴:۳۴

خیلی دوستش داشتم، آنقدر که همه وجودم را از عشق او پر کرده بودم. حتی حاضر بودم، اگر زمانی فقط یک دقیقه از عمرم باقی مانده باشد، آن را به نادر بدهم تا به عمر و زندگی او یک دقیقه اضافه شود.


هرگز گمان نمی‌کردم تا این حد گرفتارش شوم، من که همیشه پسرها و دخترهایی را که در کوچه و خیابان به هم دل می‌بستند سرزنش می‌کردم، خودم اسیر یک عشق آتشین خیابانی شده بودم. او در مغازه لوازم یدکی نزدیک دانشگاه کار می‌کرد و نمی‌دانم که چطور شد همدیگر را دیدیم و عاشق هم شدیم، هر روز سر راهم می‌ایستاد تا مرا ببیند و من هم به این دیدارها عادت کرده بودم. اگر یک روز نمی‌دیدمش، همه لحظه‌هایم از غم و اندوه پر می‌شد.

داستان تکیه بر باد

  • ۲۳:۴۲

در اتاقم نشسته بودم که 3 نفر خانم جوان حدود ساعت 7 و 30 دقیقه صبح به اتاق مشاوره مراجعه کرده و گفتند: نمی‌دانیم کدام یک شروع کنیم و از کجا بگیم، دیشب تا حالا نخوابیدیم و همش داشتیم فکر می‌کردیم و تصمیم می‌‌گرفتیم که کامبیز را بکشیم... یکی از آن 3 نفر شروع به صحبت کرد، من بیتا دانشجوی رشته پرستاری هستم. حدود 3 سال است که با شخصی به نام «کامبیز» از طریق دنیای مجازی دوست شده‌ام. من و کامبیز فقط از طریق تلفن و اینترنت با یکدیگر ارتباط داریم و حتی در این مدت من یکبار هم رو در رو او را ندیده‌ام. بعد از یک سال کامبیز به من گفت هر دختری که توی خیابان یا بازار ببینم فکر می‌‌کنم شکل تو است هر شب که می‌خوابم قیافه‌های مختلف به خوابم می‌آیند خیلی اذیت می‌شوم، حداقل عکس خودت رو برام بفرست.



وی در حالی که با گوشه دستمالش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ادامه داد: من هم توی این مدت هیچگونه بی‌‌ادبی از کامبیز ندیده بودم پس یک عکس 3 در 4 برایش فرستادم. وقتی کامبیز عکسم را دید خیلی قربون صدقه‌ام رفت و گفت دیگه شدی مال خودم من به مادر می‌گویم که به خانه شما زنگ بزند. فردای آن روز خانمی به خانه ما تلفن زد و به مادرم گفت من مادر کامبیز هستم...

داستان کوتاه و زیبای پدر

  • ۲۳:۴۵

صدای زنگ تلفن که بلند می‌شود من هم از رختخواب بیرون می‌‌آیم! این روزها شب و روزم به هم دوخته شده نمی‌دانم شب‌ها کی خوابم می‌برد که صبحانه و ناهارم می‌شود یکی!؟ آبجی ریحانه است، آن قدر جواب نمی‌دهم که می‌رود روی پیغام‌گیر.

- داداش محسن معلوم هست کجایی؟ مگه آدم عاقل از خانه‌اش قهر می‌کند؟ خودمانیم چی برامون گم گذاشته، کجای زندگی وجودش رو کمرنگ کرده کی گفته خسته‌ام... قند را از دهانم بیرون می‌اندازم لیوان سرد شده چای را پس می‌زنم، گوشی را بر می‌دارم و می‌گویم: آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی را بلد بود حرف من رو زمین نمی‌انداخت، چطور وقتی داداش صابر می‌خواست زن بگیره سوار مینی‌بوس شد، خطر جاده رو به جون خرید و تا مشهد رفت که فرزانه خانم رو خواستگاری کنه، صابر هم آن موقع دانشجو بود آقاجون هم بهش سرپناه داد هم از زن و بچه‌اش مراقبت کرد که صابر درسش تموم بشه و بره سرکار. ریحانه لبخند و بغضش قاطی می‌شود این را از لرزش صدایش می‌فهمم.


- آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی رو بلد نبود جوانی و مردانگی و عمرش رو پای بچه‌هاش فدا نمی‌کرد که سر پیری منتظر باشه. تا حالا تو این سن و سال چشم به در بدوزه، ببینه کی وقت‌مان خالی می‌شه یه سری بهش بزنیم! قضیه فرزانه هم فرق می‌کرد، غریبه نیست دختردایی مونه کسی که هم خودش رو خوب می‌شناختیم هم خانواده‌اش رو اما این دختر خانم چی؟

Designed By Erfan Powered by Bayan