- شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷
- ۱۹:۵۰
- ۳۸۷
زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبتهایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم میکرد و همیشه تلاش میکرد تا به قول معروف آب توی دلمان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی میگرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.
بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشمهایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس میکردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد میگفت: «دیگر هیچ کس نمیتواند جای همسر اولم را برایم پر کند و میخواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از اینکه پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل میشد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم میدانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.
از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پلهها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نردهها تکیه دادم. چشمهام را بستم و گرمای اشکی که روی گونههام میغلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که میخواستند از رو پلهها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر میکردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر اینکه من اون را تا دروازههای جهنم راهی کردم، دیوانهام میکرد.
سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زنهای همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرفتر سبزی پاک میکردند و از درد و مرضاشون، قرض و قولههاشون و اعتیاد شوهراشون حرف میزدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد
اول صبح معمولا نه خودم حوصله دارم نه مسافرا. دست خود آدم نیست، صد سال هم ساعت شش صبح از خواب پاشی باز خوابت میاد. لاکردار عادت هم نمیکنم بهش. شب زود بخوابم یا دیر، سیر بخوابم یا گرسنه، باز حوصله بیدار شدن رو ندارم. اون صبح، هم با بیحوصلگی بیدار شدم. ماشین رو روشن کردم و زدم به خط.
- آقا این خانومه چه انرژی داره به خدا!
اینو مسافر کناریم گفت. دستش سمت رادیو دراز بود. خانم مجری برنامه جوری داد میزد سلااااااااااااااااااااااااااااام. صبح به خیر! که آدم همه وجودش به لرزه در میومد. مسافر پشت سریه گفت:
- شما سادهای! این برنامهها که زنده نیست! اینا شب ضبط میکنن و صبح پخش میکنن. خدایی فکر کردی اول صبح کسی انرژی داره اینطوری جیغ بزنه؟!
صدای پیامک همزمان شد با نشستن دور میز. اعتنایی به پیامک نکرد. کیفش را روی میز گذاشت و با لبخند همیشگی دستانش را روی هم مالید که فهمیدم برای شستشوی دستانش میرود. تپش قلبم زیاد شده بود و حس کنجکاوی آزارم میداد. به تنها چیزی که فکر میکردم پیامک بود. فاصلهای نداشتم و با یک حرکت دست میتوانستم گوشی موبایلش را از داخل کیف بردارم و بدون اینکه متوجه شود، دوباره سر جایش بگذارم.
این کار درستی نیست... ممکنه یهو سر برسه... اونوقت همه چیز تموم میشه... میفهمه که بهش شک کردم... ولی من که نمیخوام پیامک رو باز کنم... فقط میخوام ببینم از کیه... آره این حق منه که بدونم با کی در تماسه... میدونم هیچ چیزی نیس... میدونم رکسانا هرگز به من خیانت نمیکنه...
اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم میکردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونهام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان میدیدم از درون آتیش میگرفتم و تصور نبودنش داغونم میکرد.
حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایهگذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمیشد اما چارهای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آیندهای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...