- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
- ۱۴:۳۴
خیلی دوستش داشتم، آنقدر که همه وجودم را از عشق او پر کرده بودم. حتی حاضر بودم، اگر زمانی فقط یک دقیقه از عمرم باقی مانده باشد، آن را به نادر بدهم تا به عمر و زندگی او یک دقیقه اضافه شود.
هرگز گمان نمیکردم تا این حد گرفتارش شوم، من که همیشه پسرها و دخترهایی را که در کوچه و خیابان به هم دل میبستند سرزنش میکردم، خودم اسیر یک عشق آتشین خیابانی شده بودم. او در مغازه لوازم یدکی نزدیک دانشگاه کار میکرد و نمیدانم که چطور شد همدیگر را دیدیم و عاشق هم شدیم، هر روز سر راهم میایستاد تا مرا ببیند و من هم به این دیدارها عادت کرده بودم. اگر یک روز نمیدیدمش، همه لحظههایم از غم و اندوه پر میشد.
- داستان کوتاه
- ۴۶۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...