داستان کوتاه فکر اشتباه

  • ۱۳:۴۷

لباس‌هایش را پوشید و سوار ماشینش شد و به قصد رفتن به اداره از خانه بیرون رفت و در حین راه به یاد شب قبل افتاد. اتفاقاتی که موجب شده بود برخلاف میل باطنی با «فرناز» مشاجره کند و از هم دلگیر باشند.

...دیشب کمی زیاده‌روی کردم!... فکر کنم از حرف‌هام ناراحت شد!... ولی خودش مقصر بود!... اصلا فکر نکرد که من هم آدمم و حق دارم از کسی که قراره باهاش زندگی کنم انتظاری داشته باشم!... ولی به هر حال


بهتره ناراحتی رو کنار بزارم و بهش زنگ بزنم!... حتما خوشحال می‌شه!

نمی‌‌خواست اتفاقات شب قبل در رفتارش تاثیر بگذارد. او باید سعی می‌کرد تا خوشحال باشد و در این خوشحالی «فرناز» هم شریک شود. طبق عادت هر روزگوشی تلفن را از داخل کیفش بیرون کشید و شماره «فرناز» را گرفت ولی جواب نداد. چند بار امتحان کرد اما فایده‌ای نداشت. در گذشته هم چنین اتفاقی افتاده بود و سابقه داشت که جواب تلفن یکدیگر را ندهند اما از وقتی که با هم قول وقرار گذاشته بودند این اتفاق نیفتاده بود.

داستان کوتاه طناز

  • ۰۰:۳۶

از لابه‌لای پرونده‌ها چشمم به پرونده «امیر پاشا» افتاد. مرد جوانی که مرتکب قتل شده بود و حالا باید در انتظار طناب‌ دار می‌نشست...

من وکیل پایه یک دادگستری بودم و خانواده امیرپاشا به تازگی منو به عنوان وکیل پسرشون انتخاب کرده بودند. در جلسات معارفه حضوری وقتی پای حرف‌هاش می‌نشستم دلم به حالش می‌سوخت و پس از تحقیقات گسترده و اثبات ادعاهاش تصمیم گرفتم برحسب وظیفه‌ام هر کاری که از دستم برمی‌آد برای تبرئه و نجاتش انجام بدم. کار دشواری بود چون رفع اتهام از یک قاتل، ساده نیست.


یک شب که بسیار خسته بودم و زیر دوش حمام سعی داشتم خستگی رو از تنم بشورم همسرم آهسته به در حمام زد و گفت: خانم نادری پشت خط، به سرعت شیر آب رو بستم و جواب دادم. از پشت خط فقط صدای زار زدن‌هاش به گوش می‌رسید. به آرامش دعوتش کردم و گفتم خانم نادری اتفاقی افتاده؟!با صدایی نالان گفت: دیگه چه اتفاقی بدتر از این‌که پسر بی‌گناهم زیر تیغه؟ روزها و شب‌ها داره پشت هم می‌یاد و ما هنوز نتونستیم کاری براش انجام بدیم. آقای قیدی، عاجزانه ازتون خواهش می‌کنم وقت بیشتری برای رهایی امیر بگذارید. بعد از خدا، امیدم به شماست.

داستان کوتاه رویاهای طلایی

  • ۱۲:۱۲

- چشماتو ببند و یه آرزو کن.

- چه فایده، آرزوهام که به این راحتی برآورده نمی‌شه.

- فکرشو نکن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو کن.

- خیلی خب «علی»! کوتاه بیا.

- حالا بگو کدوم طرفه...؟

- راست.

- آفرین دختر، زدی تو هدف، ان شاا... برآورده می‌شه «مینو» خانوم

- ان‌شاءا... می‌دونی... آرزو کردم خدا کمک کنه تو حساب قرض‌الحسنه یه خونه برنده بشم. اون وقت می‌دونی چی می‌شه! ‌ای خدا، یعنی می‌شه؟!

- چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما می‌شه.



دلم ناگهان پرید. مثل پرنده‌ای که در قفس به رویش گشوده شده باشد. از بچگی این طور بودم. وقتی غصه به سراغم می‌آمد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم می‌داد، یک گوشه می‌نشستم و در خود فرو می‌رفتم. کمی گریه می‌کردم، بعد آرام می‌شدم. آن وقت دوباره در رویاهای شیرین فرو می‌رفتم. آن رویاهای طلایی بار دیگر یاس و پریشانی‌ام را به امید و خوش باوری نسبت به آینده مبدل می‌ساخت.

در رویاهایم هیچ وقت کم نمی‌آوردم. قوی بودم و استوار و همیشه به نظرم می‌آمد روزی یک پری مهربان، مثل همان پری توانایی که آرزوی «سیندرلا» را برآورده کرد، یا «زیبای خفته» را حفظ کرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نیز چمدانی پر از طلا یا اصلا اتاقی

داستان تهرون

  • ۱۳:۴۰

پدرم کارگر ساده شهرداری بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. وقتی دست‌های پینه‌بسته و پاهای خسته‌اش رو می‌دیدم از درون می‌شکستم اما کاری از دستم بر نمی‌یومد! ناگفته نماند که گاهی از فرط گرسنگی چشم‌هامو می‌بستم و دهانم را به ناروا باز می‌کردم و از زمین و زمان می‌نالیدم، اما در مقابل سکوت پدر و مادرم خیلی زود پشیمون می‌شدم و با بغضی که بیشتر مواقع تو گلوم سنگینی می‌کرد ازشون عذرخواهی می‌کرد


من دو تا برادر کوچک‌تر هم داشتم که تر و خشک کردنشون کار راحتی نبود و همین که پدرم از پس مخارج اونها بر می‌یومد کافی بود! البته کمک چند نفر از افراد خیر شهرمون بی‌تاثیر نبود. شهر ما خیلی کوچیک بود و مردمانش تقریبا همدیگر رو می‌شناختن. رفت و آمد در همچین شرایطی کار راحتی نبود. نزدیک کنکور بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم. تحت شرایط نامناسبی که داشتیم با سختی و تلاش زیاد تونسته بودم تا این مقطع تحصیلی پیش برم و تمام آرزوم قبول شدن تو کنکور بود.

داستان کلید خاطره

  • ۱۳:۰۰

از وقتی که شانزده سالم شد، بهزاد پسرعمه‌ام به من ابراز علاقه می‌کرد و حتی چندباری هم به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاری من آمد، آن زمان خانواده‌ام کم بودن سنم را بهانه کردند و بعد هم که وارد دانشگاه شدم به بهانه ادامه تحصیل از وصلت با بهزاد سرباز زدم.حقیقتش این است که کوچک‌ترین علاقه‌ای به بهزاد نداشتم.خانواده‌ام هم چندان دل خوشی از او نداشتند، اما انگار بهزاد دست بردار نبود.به همین جهت تصمیم گرفتم که خیلی راحت و منطقی حرف دلم را به او بزنم.بهزاد پس از شنیدن صحبت‌هایم خیلی منطقی ضمن عذرخواهی برایم آرزوی موفقیت کرد.از آن به بعد هم هیچ حرفی در این باره نزد.دو سال بعد فرخ برادر یکی از دوستان دانشگاهی‌ام مرجان، طی رفت و آمدهای خانوادگی ما، از من خواستگاری کرد.از آنجایی که من هم از وی خوشم آمده بود، پاسخ مثبتم را اعلام کردم و قرار مراسم عروسی را گذاشتیم.


روزها به خوبی از پس هم می‌گذشتند و شب عروسی فرا رسید.حوالی ساعت هفت بعدازظهر اکثر مهمان‌ها آمده بودند و قرار بود تا نیم ساعت دیگر عاقد هم از راه برسد.بهزاد همان ابتدای مراسم با رویی خوش نزد ما آمد و با لبخند به هر دونفر ما تبریک گفت.بعد هم به سمت بقیه مهمانان رفت.فرخ از ماجرای بهزاد با خبر بود.به همین دلیل از برخورد منطقی بهزاد بسیار خوشش آمد و گفت که باید آدم فهمیده‌ای باشد.

داستان کوتاه حکمت خدا

  • ۰۰:۴۳

- متاسفانه دختر شما...

وقتی مسئول آزمایشگاه این جمله را گفت دنیا دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت. ناخودآگاه تعادلم را از دست دادم و نقش بر زمین شدم.

بعد از آن‌که مسئولان آزمایشگاه آب قندی به من و کمی دلداری‌ام دادند، از آنجا بیرون زدم. هنوز هضم این موضوع برایم سخت بود. مگر امکان داشت؟ مگر می‌شد که یک دختر کوچولوی چهار ساله دچار سرطان خون پیشرفته بشود؟ اصلا چرا فرشته کوچولوی من؟ مگر او با آن قلب مهربان و چشم‌های معصومش گناهی مرتکب شده بود که حالا باید تاوان آن را پس می‌داد؟ نمی‌‌توانستم قدم از قدم بر دارم و برای همین به پارک کوچک کنار آزمایشگاه رفتم و شروع کردم به گریه کردن... ناخودآگاه به گذشته‌ها پرتاب شدم و خود را به دست افکارم سپردم


حدودا ده سالی بود که با نسترن ازدواج کرده بودم. من نوازنده پیانو بودم و نسترن یک نقاش نسترن از شاگردان من و مدتی برای آموزش پیانو نزد من می‌آمد. آن روزها احساس می‌کردیم که افکار و روحیات‌مان به هم خیلی نزدیک است. من اساسا در زندگی تفکر خاصی داشتم و برای همین، مطمئن بودم که هرکسی بامن نمی‌تواند زندگی کند. مضاف بر این‌که، خودم نیز همیشه دوست داشتم تا با یک هنرمند ازدواج کنم و برای همین در همان جلسات اول جذب نسترن شدم.

داستان تاوان خیانت

  • ۰۰:۰۱

با خوشحالی خود را به مریم رساندم. او نزدیک همان رستوران شیک انتظار مرا می‌کشید. همان‌جایی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کردیم و آشنا شده بودیم. با نوعی شتابزدگی تاکسی را متوقف کردم و از آن پایین جستم و با دست اشاره کردم. مریم دوان دوان خودش را به من رساند و وقتی به یک قدمی من رسید نفس‌زنان و در حالی‌که سرخ شده بود پرسید: موفق شدی؟


- آره، به تاکسی اجازه خروج نمیدن، ولی من گرفتم. بزن بریم.

- چه خوب پس همین جا منتظر من باش تا برم لباس خودمو عوض کنم و برگردم...

- خب چرا پیاده؟ می‌‌رسونمت و همونجا منتظرت می‌مونم. اینجوری که بهتره

- راست می‌گی‌ها... از خوشحالی گیج شدم.

کنار من نشست و ما حرکت کردیم. فاصله زیادی تا خانه مریم نبود. برای همین زود رسیدیم و او بلافاصله پیاده شد و رفت. من نیز در همان حد فاصل به گذشته پرتاب شدم.

من و مریم تقریبا سه ماه پیش آشنا شدیم. آن روز من سه مسافر خود را نزدیک میدون بهارستان پیاده کردم و به راه ادامه دادم. اما هنوز خیلی دور نشده بودم که چند دختر دست بلند کردند. پنج نفر بودند. من تاکسی خود را متوقف کردم. یکی از آنها همین مریم بود که خم شد و گفت: آقا ماها را می‌رسونید؟

داستان دو راهی تردید

  • ۲۳:۱۳

من و پروانه، تنها دو دوست نبودیم. نمی‌دانم که آیا از دو خواهر نزدیکتر به هم وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد من و پروانه همان بودیم. در حقیقت وجودمان یکی بود! پس چرا...؟

من و پروانه از اول دبستان با هم دوست بودیم. با این‌که به لحاظ خانوادگی تفاوت‌های فرهنگی زیادی داشتیم اما با این حال خانواده‌های‌مان نیز به سبب دوستی من و پروانه بیشتر حالت دو فامیل را پیدا کرده بودند تا دوست خانوادگی


از همان کودکی تفاوت‌های زیادی میان من و او وجود داشت. تفاوت‌هایی هم ظاهری هم باطنی.

پروانه دختر قشنگی بود. نه، زیبا بود. واقعا زیبا بود. طوری که هر کس بار اول او را    می‌دید امکان نداشت زیبایی‌اش را تحسین نکند. من اما، نه این‌که بگویم زشت بودم، اما از زیبایی بهره‌ای نبرده بودم. دختری با چهره ساده و کمتر از معمولی. اما هنگامی که همراه پروانه بودم- که این اتفاق همیشه می‌افتاد هم زیبایی او جلوه بیشتری می‌کرد و هم چهره من زشت به نظر می‌رسید. از دیگر تفاوت‌های ظاهری‌مان طرز لباس پوشیدن‌مان بود او خیلی راحت لباس می‌پوشید؛ در تمام سال‌های مدرسه خصوصا از ایام راهنمایی تا دبیرستان، کمتر روزی اتفاق می‌افتاد که مسئولان مدرسه به او تذکر ندهند. ده‌ها بار متعهدش کرده بودند و یکی - دو بار هم کار به اخراج رسید که با پادرمیانی پدر پروانه - که تنها فرد مذهبی خانواده‌شان بود- کار ختم به خیر شد.

داستان کوتاه گرونی

  • ۱۲:۳۳

کفری شد‌ه بود‌، هی نچ نچ می‌کرد‌. عاد‌تشه، وقتی یه چیزی توی مخشه هی نچ نچ می‌کنه، از وقتی کوچیک بود‌ این کار رو می‌کرد‌. بچه‌ها تو محل بهش می‌گفتن:

- اسکیپی، کانگوروی بوته زار!

آخه اسکیپی اینطوری بود‌. یه کانگورو بود‌ که هر کی می‌افتاد‌ توی د‌رد‌سر تو یه جنگل، این میومد‌ پیش محیط بانا و اونقد‌ نچ نچ می‌کرد‌ که همه بفهمن یه چیزی د‌ید‌ه. گفتم:

- ها چی شد‌ه آرش! بگو د‌یگه کشتیمون از بس نچ نچ کرد‌ی!


وایستاد‌ه بود‌ جلوی یخچال و یه تخم‌مرغ د‌ستش بود‌. گفت:

- گرونی شد‌ه...خب قبول!! حجم شیرها کم شد‌ه...قبول! باد‌ چیپسا زیاد‌ شد‌ه...قبول! لواشکا نازک‌تر شد‌ن...اونم قبول! اما تخم‌مرغا رو د‌یگه چجوری کوچیکشون کرد‌ین؟ نه خد‌ایی د‌روغ می‌‌گم؟ یعنی مرغا رو رژیم مید‌ن؟

نگاه کرد‌م بهش، د‌ید‌م راست میگه. تخم مرغه اند‌ازه فند‌ق بود‌! آرش هی سرش رو تکون می‌د‌اد‌ و می‌گفت:

- این مسئولین چرا رسید‌گی نمی‌کنن!

آرش د‌و سال از من بزرگ‌تره، ولی اون هم مثل ازد‌واج نکرد‌ه. خود‌ش می‌گه:

داستان کوتاه سوسک

  • ۰۲:۳۴

- ایلیا! ایلیا! این جورابات رو چرا باز انداختی تو حموم؟! همه سوسکا بدبخت شدن مُردن!

مامان بود که داشت از توی حموم داد می‌زد. ایلیا که عین خیالش نبود. هدفون گذاشته بود و داشت موزیک گوش می‌داد. من خوشحال بودم که سوسکا خفه بشن! اصلا همه‌شون بمیرن! دست خودم که نیست، خیلی از سوسک می‌ترسم.



یعنی؛ وقتی یکی‌شون، با اون شاخک‌های دراز، بهم زل می‌زنه انگار یه دایناسوره، دهنشو باز کرده منو بخوره! قبلا وقتی سوسکا آدمو می‌‌دیدن سریع از جلوی چشم آدم در می‌‌رفتن یه جایی قایم می‌‌شدن، ولی الان وقتی ما رو می‌‌بینن اصلا عین خیال‌شون نیست! تازه یه جوری به آدم زل می‌‌زنن، آدم فکر می‌‌کنه هر لحظه آماده دوئل هستن! احتمالا تا چند وقت دیگه تظاهرات راه میندازن و پلاکاردهایی با این مضمون دست‌شون می‌‌گیرن که: زندگی مسالمت‌آمیز حق مسلم ماست!

از بخت بد من مدتیه که سوسک تو خونه مون لونه کرده. مامان می‌‌گه:

Designed By Erfan Powered by Bayan