- پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷
- ۰۱:۳۸
آن روز هم مثل همیشه از کار روزانه خسته بودم و درگیری مختصر با یکی از همکارانم هم بیش از پیش مرا کلافه کرده بود. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم، یک مسکن بخورم و تا صبح فردا از جایم تکان نخورم. با عجله رانندگی میکردم. به همین خاطر وقتی به چهار راه نزدیک خانه رسیدم و عدد تایمر چراغ راهنما را خواندم، حسابی عصبانی شدم.
سرم را که به شدت درد میکرد، به فرمان اتومبیل چسباندم و چشمهایم را برای لحظهای بستم. برای لحظهای احساس آرامش کردم که صدای ضربه به شیشه ماشین، مرا از جا پراند. در ابتدا ترسیده بودم و از اینکه یک نفر آرامش چند لحظهایم را به هم زده بود به شدت عصبی بودم. سرم رو بلند کردم و با خشم به دختر بچهای که کنار پنجره ایستاده بود نگاه کردم. لبخند دخترک روی لبهاش خشکید. بیآنکه فکر کنم، با عصبانیت گفتم: «من به بچههای گدا پول نمیدم. برو...» اشک توی چشمهاش حلقه شد. با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: «من گدا نیستم. گل فروشم...» تازه نگاهم به گلهای توی دستش که داشت پلاسیده میشد افتاد.
- داستان کوتاه
- ۷۹۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...