داستان کوتاه تکرار بدبختی

  • ۰۲:۰۸

از دوران کودکی‌ام خاطره خوشی ندارم، حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می‌دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط منقل را برایش مهیا می‌کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می‌خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.




۱۷ ساله بودم که مواد، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و اوضاع مالی خانه ما کمی بهتر شد. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می‌کرد دانشجو است به خواستگاری‌ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با‌هادی نامزد شدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!

داستان کوتاه اعتماد بی جا

  • ۲۰:۴۹

از همان روزهای اول ازدواجم با همسرم مشکل داشتم و از شانس من، پسرخاله‌ام آتش بیار معرکه شده بود و هر زمان که فرصتی گیرش می‌آمد، پشت سر شوهرم، بد و بیراه می‌گفت مثلا می‌خواست از من حمایت کند!!

چهار سال قبل با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم، ولی از روز اول زندگی مشترک خود با شوهرم اختلاف داشتم. متاسفانه شریک زندگی‌ام مردی بی‌احساس، خونسرد و بی تفاوت بود و همیشه با نیش و کنایه مرا در حضور دیگران تحقیر می‌کرد.


او چندبار، مرا جلوی چشمان مادرم کتک زد و این مسئله باعث شد تا خانواده‌ام از او دلگیر شوند و پسر خاله‌ام که همیشه نسبت به من و خانواده‌ام ابراز محبت می‌کرد، می‌خواست خودش را کاسه داغ‌تر از آش نشان دهد.

اما من اجازه ندادم و گفتم با وجود یک بچه کوچک، دوست ندارم زندگی‌ام را از دست بدهم. تا این‌که من و شوهرم چند روز پیش مثل همیشه با هم جر و بحث کردیم و او دوباره مرا کتک زد.

داستان کوتاه سر به مهر

  • ۱۵:۱۹

تا سحر خوابم نبرد، درست مثل اکثر شب‌ها...! اما اشتهای خوردن سحری هم نداشتم. نمازمو که خوندم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.

صبح با صدای دلنشین مامان به زور چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم ساعت روی دیوار بود. دیرم شده بود. از جام پریدم و با استرس رو به مامان گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی! تا به مترو برسم کلی طول می‌کشه! مامان با چهره خواب‌آلود به طرفم اومد و گفت: دیگه نمی‌خواد بری خونه خانم  سلیمانی. هم راهش خیلی دوره، هم حقوقی که بهت می‌ده نسبت به کاری که براش می‌کنی کمه... مطمئنا اونم یکی دیگه استخدام می‌کنه چیزی که زیاده کارگر جوونه.



با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی داری می‌گی مامان؟! همه زندگیم از این کار می‌چرخه.

 - یه جا نزدیک‌تر برات کار پیدا کردم. دیروز که سبزی‌های خانم صادقی رو براش بردم گفت یه خانواده ثروتمند، دنبال یه کارگر جوون می‌گرده که پاره وقت واسشون کار کنه.

با عجله یه کاغذ از جیب مانتوی کهنه‌اش در آورد و داد دستم؛ - بیا، این شماره خونه‌شونه. خانم صادقی می‌گفت خانواده محترم و آبرومندی‌ان. باید از همون روز اول زرنگ باشی و عُرضه تو نشون بدی.

داستان کوتاه ای وای مادرم

  • ۱۳:۴۲

آن روز تو دانشگاه، استادم بد جوری حالم رو گرفته بود. جلوی همه بچه‌ها آبروم رو برد و همه کلاس بهم خندیده بودند. آخر سر هم گفته بود که با این اوضاع این ترم می‌افتی. تمام راه، دلم می‌خواست با راننده تاکسی، خانمی که کنارم تو اتوبوس ایستاده بود و حتی گربه‌های تو کوچه هم دعوا کنم. خونه که رسیدم مامانم گفت: «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیتو بر نمی‌داری؟ مثلا اسمش تلفن همراهه!...» انگار بهانه‌ای برای خالی کردن تمام دق دلی‌هام پیدا کرده باشم شروع کردم به داد و بیداد کردن «مگه چه کار کردم؟ بیا دخترای مردم رو ببین! پدر و مادرشون چه کارا که براشون نمی‌کنند! ماشین، موبایل آخرین مدل، تا کمر هم واسه


بچه‌هاشون خم می‌شن. اون وقت مامان ما برای ما یه گوشی در حد گوش کوب گرفته، اسمش رو هم گذاشته تلفن همراه و مدام می‌زنه تو سر ما. همش منو کنترل می‌کنه. دیگه خسته شدم. اصلا گوشیمو برنداشتم چون روم نمی‌شه جلوی دوستام از تو کیفم درش بیارم. تازه شهریه دانشگام هم عقب افتاده. اصلا من می‌خوام بدونم آدمی که نداره چرا باید بچه دار بشه که بچه‌اش آنقدر بدبختی بکشه...»

داستان کوتاه عشق و شله زرد

  • ۰۱:۵۸

پسرم چرا نمی‌خوای حقیقت رو قبول کنی؟ تو باید از فکر ثریا بیایی بیرون، اون تصمیم داره با پسر دایی‌اش ازدواج کنه، منم که به خاطر تو، به جای یک مرتبه چهار مرتبه باهاش حرف زدم، اما ثریا که مثل خودت تحصیلکرده است، وقتی مرتبه اول بهش گفتم پسرم از تو خواسته که در مورد ازدواجش با تو حرف بزنم، گفت: اجازه بدهید در این باره فکر کنم و دو روز بعد هم که منو تو حیاط دید، مثل یک دختر فهمیده و با شخصیت بهم گفت: «آقا اردشیر جوان خوب و با شخصیتیه که من مطمئنم هر دختری زنش بشه خوشبخت می‌شه، اما من...» و بعد توضیح داد که از نوجوانی دایی‌اش او را برای پسرش انتخاب کرده و الان هم به محض اینکه



دانشگاهش تمام بشه و برگرده شهرش، تصمیم داره با او ازدواج کنه و...

اینها را مادرم گفت تا آب پاکی بریزد روی دست من! نمی‌دانم، شاید هر کس دیگری جای من بود، برای همیشه از فکر دختری که چنین جوابی داده بود، بیرون می‌آمد! ولی من احساس عجیبی داشتم، احساسی که در ناخودآگاهم به من می‌گفت؛ مایوس نشو!

داستان کوتاه هدیه خداوند

  • ۱۱:۳۹

بیست ساله بودم که با ویدا در دانشگاه آشنا شدم... یک عشق افلاطونی و اسطوره‌ای که خیلی زود زبانزد کل دانشگاه شد.

من و ویدا رسما یک روح بودیم در دو بدن... بدون هم قادر نبودیم زندگی کنیم و چنان برای یکدیگر جان می‌دادیم که گویی لیلی و مجنون به قرن حاضر آمده اند و در اینجا زندگی می‌کنند. شاید فکر کنید اغراق می‌کنم و


یا در وصف عشق‌مان بزرگ نمایی می‌کنم، اما نه! این دقیقا همان چیزی بود که واقعیت داشت و من و ویدا، حاضر بودیم برای خوشحالی هم، هرکاری انجام بدهیم.

این راهم بگویم که نه من و نه ویدا انسان‌های خارق العاده و خاصی بودیم و نه این‌که چیزی برای ما با بقیه فرق داشت.ما هر دو دانشجوی رشته تغذیه بودیم و در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. آشنایی ما هم خیلی ساده و معمولی بر سر یک بحث دانشگاهی در کلاس آغاز و عاملی شد برای این‌که، هر دو پی به روحیات و خلقیات یکدیگر ببریم.

داستان دعای خیر بابا

  • ۰۹:۳۸

- ... بابا این کار شما درست نیست!... این خونه حاصل یک عمر تلاش شماست!... نباید به خاطر راحتی بچه‌ها، اونو بفروشی!... نباید به خاطر یه حرف به زندگی خودت لج کنی! اگر مادر زنده بود نمی‌‌گذاشت این کار رو کنی؟

- ... نه دخترم!... مسئله لج بازی و اینا نیست!... اونا هم حق دارن!... وقتی می‌تونن با پول این خونه به کارشون رونق بدن چرا نفروشم؟... مگه من چقدر می‌خوام عمر کنم که راضی به سختی بچه‌هام باشم؟



... ولی هر کسی باید با تلاش خودش صاحب کار یا خونه بشه!... شما به اندازه خودتون به ما کمک کردین!... و اگه سعید و وحید مشکل دارن به خودشون ربط داره...!

*         *         *

خیلی تلاش کردم که پدرم را منصرف کنم اما نشد... از آن شبی که «راحله» همسر «سعید» آن حرف را زد، پدرم دگرگون شد. در کمال پررویی گفت: «شما توی این خونه گرون قیمت نشستین و حقوق بازنشستگی تون رو می‌گیرین و به این فکر نمی‌کنین که ما چه مشکلاتی داریم!»

و به این فکر نکرد که پدرم وظیفه‌ای ندارد!... اگر الان آرامشی دارد

داستان کوتاه امید

  • ۰۲:۵۲

پنج ساله بودم که پدرم مجبورم می‌کرد برم براش مواد بخرم. آنقدر خمار می‌شد که نمی‌فهمید داره چیکار می‌کنه. گاهی وقتا که واسه گرفتن مواد می‌رفتم، تو خونه اون آدمی که ازش مواد می‌گرفتم پر می‌شد از آدمای معتاد که نمی‌تونستن رو پاشون بند شن




- خیلی متاسفم، نمی‌دونستم دوران کودکی بدی داشتی.

- چرا تو متاسفی، اونی که باید متاسف باشه الان زیر خروارها خاک خوابیده.

- خدا رحمتش کنه، مرد خوبی نبود اما مرد بدی هم نبود، حداقل ظاهرش که این طوری بود.

- اون زمان که تو دیدیش آخرای عمرش بود و دیگه جونی نداشت تا بخواد کسی رو آزار بده.

- با این‌که خیلی آزارت داده بود بازم آخر عمرش پیش تو بود که ! چطوری تونستی نگهش داری؟

- آره اما وصیت شوهرم بود. خوب حالا تو بهم بگو ببینم چطوری اومدی تو انجمن سپیده خانم؟!

- داستان زندگی من خیلی پیچیده نیست. کم سن و سال بودم که پدرم مجبورم کرد با پسر عموم ازدواج کنم. بعد خدا بهم محمد رو داد. شوهرم معتاد بود و من با همنشینی کنار اون به مواد اعتیاد پیدا کردم. علی به شدت رفیق باز بود و این مسئله منو خیلی آزار می‌داد. تنها راهی که فکر می‌کردم می‌تونم از دست اونو دوستای نابابش خلاص بشم طلاق بود. با این‌که همه مخالف تصمیم من بودن، باز با اصرار ازش جدا شدم.

داستان کوتاه نابرده رنج

  • ۰۰:۲۱

با سرعت باد می‌دویدم! اونقدر دویدم که دیگه نایی تو پاهام نموند! وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم. قلبم به شدت می‌زد و تمام تنم درد می‌کرد. نگاهی به کیف پول توی دستم انداختم و بازش کردم. خدا خدا می‌کردم محتویاتش ارزش این همه استرس و دویدن منو داشته باشد. وقتی چشمم به تراول‌های توی کیف افتاد نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم.



پول‌ها رو از تو کیف در آوردم و تا خواستم خود کیف رو پرت کنم توی جوی آب چشمم به کارت دانشجویی صاحب کیف افتاد! یه دختر جوون که چهره‌اش عجیب منو یاد خواهر مرحومم انداخت!

وقتی از پشت سر کیفش رو زدم صورتش مشخص نبود و حالا با دیدن عکسش از کارم پشیمون شده بودم! اما دیگه کاریش نمی‌تونستم بکنم و باید مثل همیشه خودم رو به اون راه می‌زدم و وجدانم رو نادیده می‌گرفتم. یه کم که حالم جا اومد از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.

داستان کوتاه شک بی جا

  • ۲۳:۵۹

روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشته‌ام، اما نمی‌دانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.



به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگی‌ام را می‌خوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی می‌گفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب می‌داد و من از این حرف بدم می‌آمد

Designed By Erfan Powered by Bayan